#عشق_و_تقدیر_پارت_76
بعدم مثل خودش پوزخندی زدم و ادامه دادم :
-کی گفته فردین مُرده؟؟!!
و بعد سپهرو توی همون حالت بهت رها کردم و رفتم پیش بقیه... یکی از دوستای جدید سپهرم که من تاحالا ندیده بودمش هم اونجا بود و خیلی منو نگاه میکرد. اسمش شروین بود. چشمای طوسی و موهای مشکی و قد بلند و هیکل خوبی داشت ... روی هم رفته... إی بدک نبود... وقتی رسیدیم به فرحزاد همه با هم داشتیم میرفتیم سمت جایی که رامین انتخاب کرده بود. به خاطر اینکه گوشیم زنگ خورد از بقیه عقب موندم. تینا بود. یکم با هم حرف زدیم و ازم خواست که برم دنبالش. وقتی گوشیمو قطع کردم خواستم دوباره شماره ی سلنا رو بگیرم که یهو یه صدایی از پشت سرم بلند شد:
-رها خانوم؟... چرا تنها ایستادین؟...
شروین بود. بی تفاوت گفتم:
-گوشیم زنگ خورد.اشکالی داره؟
شروین:نه خب ...
من: کاری داشتین؟
در حالی که کارتی رو به سمتم میگرفت گفت:
-ببین رها... من تا حالا غرورمو پیش کسی نشکستم...ولی حالا دارم از تو خواهش میکنم که اینو بگیری و بهم زنگ بزنی باشه؟
خیلی شیک کارتو از دستش گرفتم. برق غرور رو توی چشماش دیدم. با خوشحالی گفت:
-میدونستم که...
دستمو به نشونه سکوت آوردم بالا و ساکتش کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com