#عشق_و_تقدیر_پارت_74
سپهر : خدافظ...
برای بچه ها جریانو گفتم. وقتی رسیدیم خونه همه به جز گلوریا ریختن روی سر و کول پیتر و باهاش سلام و علیک کردن. گلوریا اصلا با پیتر صمیمی نبود. خلاصه بچه ها رو فرستادم بخوابن که برای عصر کسل نباشیم . وقتی بیدار شدم یه دوش گرفتم و رفتم که حاضر بشم... آقا یه سؤال فنی... من چی بپوشم؟!!!! یه شلوار مخمل مشکی با یه پالتوی مشکی و پوشیدم و بوت های مشکی تختمو که تا یه وجب پایین تر از زانوم بود رو هم پام کردم و رفتم جلوی آیینه و موهامو همرو بالایی بستم و لبه ی شالمو کشیدم جلو . یکم رژ گونه برنز با رژ کالباسی زدم و عینک ریبن م رو هم زدم به چشمم و رفتم دم در اتاق سلنا.. . تقه ای به در زدم و رفتم تو اتاق. یه پالتوی قهوه ای با یه شلوار قهوه ای پوشیده بود. مونده بود شال و بوت و کیفش رو چه رنگی برداره که کمکش کردم و شال و کیف و بوت های ساق بلند و تخت مشکی رو براش انتخاب کردم و منتظر شدم که بپوشه. همین که با هم از اتاق خارج شدیم پیتر رو دیدیم . یه پلیور رنگ چشمای میشیش که خیلی بهش میومد با یه پالتوی مردونه ی بلند تنش بود. با یه شلوار مشکی. خداییش خیلی تووووپ شده بود. گفتم:
-امروز جفتتون خوشگل کردینااا... غلط نکنم 6 ، 7 نفرو به کشتن بدین!!
داشتیم میرفتیم که یادم افتاد گلوریا و والریا نیستن... راستش دلم براشون سوخته بود. گفتم:
-بچه ها یه لحظه صبر کنید من برم گلوریا و واریا رو بیدار کنم و بیام...
سلنا گفت:
-واااای کاش نمیومدن ... من زیاد ازشون خوشم نمیاد...
پیتر: إإإإ ؟ سلنا؟... این چه حرفیه از تو بعیده . درسته که اخلاق خوبی ندارن ولی خوب من مطمئنم که تو دلشون هیچی نیست... اونا هم گناه دارن اومدن اینجا که خوش بگذرونن مثل ما...
حق با پیتر بود ... بهش لبخندی زدم و رفتم جلوی در اتاقشون. در زدم ولی کسی جواب نداد. رفتم تو اتاق... ای خدااااااااا.... اینا که هنوز خوابن!!!! گلوریا رو صدا زدم. بلند شد و با تنفر نگاهم کرد و گفت:
-چیه؟ اول صبحی حوصلتو ندارم...
من: داریم با دوستام میریم بیرون گفتم اگه میخواین شما هم بیاید.. .
گلوریا : حالا میگی ؟ لازم نکرده نمیایم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com