#عشق_و_تقدیر_پارت_73
-اون کت قهوه ایه...
باهم رفتیم سمت پیتر... وقتی دیدمش فکم افتاد... خیلی عوض شده بود... یه کت قهوه ای با یه شلوار مشکی پوشیده بود. موهای مشکی شو همه رو مرتب داده بود بالایی... باهاش دست دادم و سلام و خوشامد گفتم. پیتر هم فارسی یاد گرفته بود ولی نه به اندازه ی سلنا. وقتی نشستیم تو ماشین گوشیم زنگ خورد... سپهر بود . جواب دادم: الو... ؟
سپهر:به به سلام عرض شد رها خانوم خودمون... مهمونات اومدن دیگه یادی از ما نمیکنی ...
من:برو گمشوووو من یا تو؟
سپهر: جفتمون...
یاد بچگیامون افتادم... سر بازیا هم همیشه همین کارو میکرد...
من:خیله خب حالا نی نی گولو چیکارم داشتی زنگ زدی؟
سپهر: کجایی؟
من:با سلنا اومده بودیم دنبال پیتر فرودگاه الانم داریم برمیگردیم.
سپهر: راستش این رامین پدر منو در اورده از بس گفته بریم بیرون ... بریم بیرون... منم گفتم اگه کاری نداری امروز بعد از ظهر جایی قرار نذار با مهموناتون بیاید بریم بیرون... اوکی؟
من:باشه حالا خبرشو بهت میدم... همونجوری که گفتم پیتر تازه امروز رسیده و خسته اس... فعلا کاری نداری؟
سپهر : نه ... سلام برسون...
من:سلامت باشی فعلا بای بای
romangram.com | @romangram_com