#عشق_و_تقدیر_پارت_69
رامین خیره شده بود به سلنا و چشم ازش بر نمیداشت... گفت:
-بله...!!
زدم به پهلوش که به خودش بیاد و گفتم:
-تنها اومدی؟
به کمی اونطرفتر اشاره کرد و گفت:
-نه با چند تا از دوستام اومده بودیم ... الان داشتیم میرفتیم...
من: باشه ولی خوشحال میشدیم اگه میموندی پیش ما...
لبخندی زد و گفت:
-الان که نمیشه متأسفانه ولی حتما یه روز با سپهر قرار میذارم که بریم بیرون
و چشمکی زد و دوباره دستشو به سمت سلنا دراز کرد و اینبار به فارسی گفت:
-خانوم واقعا از آشنایی با شما خوشحال شدم...
سلنا بهش دست داد و با لبخند گفت:
-منم همینطور...
romangram.com | @romangram_com