#عشق_و_تقدیر_پارت_68
خندید وگفت:
-آخی ترسیدی؟
من: پ ن پ ...!!
خندید و گفت :
-معرفی نمیکنی رها خانوم؟
به سلنا که تاحالا با تعجب داشت به ما نگاه میکرد و ساکت بود اشاره کردم و گفتم:
-رامین جان ایشون سلنا ... دختر عموی عزیز منه که برای عید از کریسمس خودشون تو کانادا زدن و اومدن اینجا پیش ما... سلنا جان... ایشون رامین جان دوستِ پسر خالم..همون سپهره که من واقعا مثل داداشم دوستش دارم.. خیلی آقاس !!! (اوه اوه ... چه پپسی برای رامین باز کردم... الان هوا برش میداره!!!)
رامین دستشو به سمت سلنا دراز کرد و گفت:
-Nice to meet you…((از دیدنت خوشحالم))
سوگل هم باهاش دست داد و گفت:
-منم همینطور...
رامین کپ کرده بود... خندیدم و گفتم:
-چی فکر کردی؟ دختر عموی من فارسی بلده ... خوبشم بلده...
romangram.com | @romangram_com