#عشق_و_تقدیر_پارت_64

یکی از دستگیره هایی رو که دم دستم بود رو برداشتم و پرت کردم تو سرش و گفتم :

-إإإإإ...خب بلد نیستم غذا درست کنم ولی عوضش این همه هنر دارم...چیه چیه؟ کم آوردی؟ جواب بده جواب بده!!!!

و با بگو و بخند شاممون رو تموم کردیم. خداییش غذا خییییلی خوب بود. فردای اون روز عصر خاله دریا و خاله درسا و دایی دانیال اینا هم اومدن . فردا صبحش داشتم توی آشپز خونه صبحانه ای رو که زینب خانوم آماده کرده بود رو میخوردم که متوجه غیبت هستی و فرهاد از توی جمع شدم. زودتر از بقیه از جام بلند شدم و خواستم برم تو حیاط که دم در با فرهاد برخورد کردم رنگش پریده بود و معلوم بود استرس داره . ازم پرسید:

-رها ... مامان اینا کجان؟

من:تو آشپزخونه بودن ولی فکر میکنم الان رفتن توی پذیرایی...فرهاد؟ چیزی شده؟ حالت خوبه؟

فرهاد سریع گفت:

-آره .. آره ... من خوبم چیزی نیست...

و رفت. رفتم توی حیاط که هستی رو دیدم که خیلی مضطرب و عصبی داشت لب ساحل قدم میزد. رفم جلو و برش گردوندم سمت خودم و دستاشو گرفتم توی دستم و آروم گفتم:

-هستی؟... چیزی شده؟ ... چرا انقد نگرانی؟

هستی: رها ... فرهاد الان رفت با مامان اینا صحبت کنه...

من: خب پس بگو واسه چی انقد رنگ و روش پریده بود... خب اینکه خیلی خوبه... !!

هستی با نگرانیو بغض گفت:

-اگه قبول نکردن چی؟...


romangram.com | @romangram_com