#عشق_و_تقدیر_پارت_65
من: آخه واسه چی قبول نکنن عزیز دلم؟ هم آشناست و دایی دانیال و زن دایی مرجان میشناسنش هم پسر خوبیه . هم تحصیل کردس هم کارو بار درست حسابی داره هم عاقله از همه مهم تر اینکه همدیگرو خیلی دوست دارین. تازه دایی و زندایی باید از خداشونم باشه که یکی مثل فرهاد بیاد و دختر ترشیدشونو بگیره... !!
هستی خندید و خندش تو اون لحظه برای من با ارزش ترین چیز دنیا بود. واقعا خیلی دوستش داشتم . همون موقع بود که صدای دست زدن از داخل ویلا اومد و به دنبال اون فرهاد از در خارج شد و به سمت هستی دوید... هستی بهت زده داشت به فرهاد نگاه میکرد که فرهاد اونو از روی زمین بلند کرد و در حالی که هستی رو توی بغلش گرفته و میچرخوند گفت: هستی بالاخره مال من شدی ... هستی من... خدایا شکرت...!
هستی در حالی که اشک شوق تو چشمای قشنگش جمع شده بود با سرخوشی میخندید. منم در حالی اشک توی چشمام بود و بغض سختی گلومو فشار میدید نظاره گر این صحنه ی قشنگ بودم... وقتی اولین قطره اشک روی گونم چکید به خودم اومدم و بدو بدو به سمت در ویلا رفتم و جمعیتی که دم در ویلا وایساده بودن در حالی که اشکام دونه دونه روی گونم سر میخورد پس زدم که سپهر بازومو گرفت و گفت:
-رها خوبی؟
نمیخواستم اشکامو ببینه ... برای همینم بازومو از دستش خارج کردم و رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه... نمیتونستم گریمو کنترل کنم... اشکام بی وقفه میریختن روی صورتم... چطور میتونستم آروم باشم در حالی که همبازی کودکیم داشت ازدواج میکرد و به عشقش رسیده بود.؟ جالبه به جای اینکه خوشحال باشم داشتم گریه میکردم ! البته اینا فقط اشک شوق بود... هیچ وقت اون روزو فراموش نمیکنم ... رفتم توی تراس و بهش نگاه کردم که تو بغل فرهاد گریه میکرد... بین گریم لبخندی زدم و از ته قلبم گفتم:خدایا ... فقط ازت میخوام خوشبخت و خوشحال باشه....
فصل سوم
دلم نمیخواست برم فرودگاه ولی جلوی عمو احسان و عمو امید و همسراشون و از همه مهم تر سلنا و پیتر عزیزم زشت بود و امکان داشت از دستم ناراحت بشن . رفتم توی اتاق پروی که تو اتاقم بود. و رفتم سمت کمدی که لباسام توش بود . ای خدااااااااا... حالا من چی بپوشم؟!!! اواسط اسفند بودیم ولی هوا هنوزم یکم سرد بود . پالتوی شیری رنگمو با شلوار مشکی و شال و کلاه مشکیمو پوشیدم و بوت های تخت مشکیمو هم پام کردم و از اتاق پرو خارج شدم. رفتم روی صندلی میز آرایشم نشستم و مشغول آرایش کردن شدم. خیلی کم سایه سفید زیر چشمم زدم و یکم رژ کالباسی هم زدم . رژ گونه ی برنز هم رو گونه هام مالیدم. ریمل و مداد چشمم کشیدم . اوووه چه خوشگل شدم !! شیشه ادکلنم رو برداشتم و خالی کردم روی خودم. سوئیچ ماشین و کیف مشکیمو هم برداشتم و رفتم تو ماشین و بعد از اومدن مامان و بابام راه افتادم سمت فرودگاه. آخرین باری که همه با هم تو یه ماشین بودیم 3 ، 4 سال پیش بود. وقتی رسیدیم به فرودگاه هواپیما تازه نشسته بود. تند تند چشمامو بین مردم تو فرودگاه چرخوندم و دنبال مهمونای جون جونیم گشتم!! از دور یه دختری رو دیدم که روسریش از روی سرش افتاده بود و با سختی مشغول درست کردنش بود... موهای پرکلاغی سلنا رو شناختم و از بین جمعیت بدو بدو رفتم سمتش و دستمو آروم و نرم گذاشتن روی چشماش... دستشو روی دستای کشیدم به حرکت در آورد و آروم برگشت سمتم. دستامو از روی چشماش برداشتم که دیدم چشمای میشی رنگش از اشک پره. محکم بغلش کردم و گفتم:
-وااای سلنا عزیزم ... از دیدنت خوشحالم.
اصلا حواسم نبود که فارسی حرف زدم. اومدم همون جمله رو به انگلیسی بگم که سلنا با یه کم لهجه گفت:
-منم همینطور!!
ایول فارسی یاد گرفته... رفتم سمت عمو بزرگم و بابای گلوریا و والریا ، عمو امید و بهش سلام کردم. با گرمی جوابمو داد . سمت زن عمو لورا همسر عمو امید رفتم و به اونم سلام و خوشامد گفتم. رسیدم به گلوریا و والریا... خدای من چقد عوض شده بودن... والریا خیلی لاغر تر از آخری باری که دیده بودمش شده بود و رنگ پوستشم باز تر شده بود و مثل قبل به سیاهی نمیزد... خوشگل تر شده بود. گلوریا هم برنزه کرده بود که با وجود موهای طلاییش خیلی خوشگل تر شده بود ولی هنوزم مثل گذشته چشمای آبیش مغرور بودن... خیلی سرد باهاشون دست دادم و سلام کردم. بعد به سمت عمو کوچیکم احسان و همسرش مگی که مادر و پدر سلنا و پیتر میشدن... با روی باز در آغوششون گرفتم. ولی پیتر نبود. سلنا گفت که کار داشته و چند روز دیگه میاد. مامان و بابا هم مارو دیدن و اومدن به سمتمون . سلنا و گلوریا و والریا اومدن تو ماشین من و باهم راه افتادیم. سلنا اتاق بغلی منو برداشت و گلوریا و والریا هرکدوم یکی از اتاقای طبقه ی سوم خونه رو برداشتن . شب به خاطر خستگی مهمونای عزیززززززمون زود رفتیم که بخوابیم!! فردای اونروز توی اتاقم نشسته بودم که تقه ای به در خورد. سرمو از تو لب تاب بلند کردم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com