#عشق_و_تقدیر_پارت_50
من:سلام مرسی...
مامان: خوش میگذره بدون ما؟
من:بله... میشه تعارف رو بذاری کنار و درست حرفتو بزنی دنیا...؟ کار دارم باید برم ...
مامان:رها این چه طرز صحبت کردنه؟من مادر...
رفتم تو حرفشو گفتم:
-کاری نداری؟این طور که پیداست فقط زنگ زدی مخ منو بخوری....
مامان:واقعا که .... عموت اینا هفته ی دیگه میان اینجا... بهتره تا اون موقع تو هم اینجا باشی ....
من : أأأأأأأأه...جز این که زنگ بزنی و اعصاب منو بهم بریزی کار دیگه ای بلد نیستی؟...حالا ببینم چی میشه...
مامان:یعنی چی حالا ببینم چی می شه باید....
حوصلم سر رفت و گوشی رو قطع کردنم!!!! أه أه أه أه.... از یه طرفی خوشحال بودم از یه طرفی ناراحت... خوشحال بودم چون عاشق دختر عموی متوسطه ام بودم. سلنا و به همون اندازا از دختر عموهای بزگم یعنی گلوریا و والریا نفرت داشتم. . . . مخصوصا گلوریا که به سپهر علاقه داشت....أأأأأأأأه ه ه لعنتی...سپهر با تعجب گفت:
-رها... چیزی شده؟خوبی؟
جریانو براش تعریف کردم . یکم سرمو تو دستام نگه داشتم و بعد گفتم :
-ببخش تورو هم معطل کردم ... بریم...
romangram.com | @romangram_com