#عشق_و_تقدیر_پارت_47
من:إإإإإإإإإإ؟ تا دیروز که چشمت دنبال فرهاد بود شیطووووون؟!!
هستی قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
-هنوزم هست چی فکر کردی؟ رها خر نشی اینا رو بپرونیااااااا!! ما که رفتیم خونه ی بخت ولی اینارو داشته باش...
من:إإإإإإإإإإإإ!!! هستی خفه شو الان این به قول تو تیکه ها فکر میکنن داریم راجع به اونا حرف میزنیم...
هستی: نه که اصلا حرف نمیزدیم...
با آرنجم کوبوندم تو پهلوش که آخی گفت و شکر خدا خفه شد!!! یکی از اون دوتا پسرا چشمای عسلی و موهای مشکی داشت و پوست برنزه... خداییش به چشم برادری بد تیکه ای بود ... خوشگل و خوشتیپ و جذاب!!(ببین تازه عاشق سپهرم اینطوری میگم...نبودم چیکار میکردم!!) داشت با یه لبخند مکش مرگ ما نگام میکرد... تا نگاه منو دید راه افتاد اومد سمت من ... همینجوری داشت نزدیک تر میشد و من داشتم خودمو اماده میکردم که بزنم تو برجکش که دستی روی کمرم قرار گرفت و منو تقریبا هل داد به سمت داخل مغازه و طوری که اون پسره که حالا خنده روی لبش ماسیده بود بشنوه گفت:
-عزیزم بیا ببین از کدوما دوست داری بخرم برات؟!!!!!
منم با سری بلند و پر غرور به پسره نگاه کردم و پوزخندی تحویلش دادم و با سپهر به داخل مغازه رفتم و گفتم:
-سپهر من از اونا میخوام...
سپهر با یه لبخند گفت:
-خب من چیکار کنم؟
میدونستم داره اذیتم میکنه ... خب منم اذیتش میکنم.... گفتم:
-خب برو برام بخرش دیگه...
romangram.com | @romangram_com