#عشق_و_تقدیر_پارت_44

من:مرسی ببخشیدااا مزاحم شدم میخواستم ببینم این شاهزاده ی سوار بر اسب سفید مارو ندیدید؟ راستش یکم دیر کرده بود منم حوصلم سر رفت به بوسه ی هستی رضایت دادم و بیدار شدم!!!!

فرشید در حالی که میخندید گفت:

-نه والا ما که چیزی ندیدیم...

من: ای بابا از اولشم هیچ وقت سر موقع نمیومدااا!!!

هستی و سوگل داشتن به این مکالمه ی جالب ما میخندیدن !!

فرشید: رها خانوم شاهزده سوار بر اسب سفید که چه عرض کنم بیشتر شبیه لکسوز سفیده اومد!!!

سپهر که این حرفشو شنیده بود از پشت سر به فرهاد اشاره کرد و دوتایی فرشیدو بلند کردن و انداختن تو آب... آخ آخ آخرشم این آه و ناله های فرشید دامنمون رو میگیره!!! مثل ای زن غربتیا تا بهش دست میزنی شروع میکنه به ناله و نفرین کردن!!! با خنده رفتیم توی سالن و سپهر گفت که الان برای ناهار زوده و پیشنهاد کرد بریم لباسامونو عوض کنیم و یه دوری بزنیم... رفتم بالا مونده بودم چی بپوشم!!! اه همیشه با انتخاب لباسم مشکل داشتم... آخرشم یه شلوار جین آبی با یه کاپشن سبز که یه وجب از روی زانوم بالاتر بود با شال مشکی و کتونی های مارک دار مشکی پوشیدم و سوئیچ ماشینمو برداشتم و رفتم تو اتاق سوگل... داشت حاضر میشد... یه شلوار مشکی با یه مانتو پاییزه مشکی تنگ و کوتاه با کاپشن زرد رنگ و شال مشکی تنش بود و داشت کتونی های آل استار زردشو پاش میکرد.. رفتم اول یه بوسش کردم و بعد نشوندمش روی صندلیش و از تو آیینه نگاش کردم و گفتم:

-نمیدونی بقیه کجا رفتن؟

سوگل: نه مگه رفتن؟!!!

من: نه احتمالا همین اطرافن سوگل؟ ... سپهر میدونه تو فرشیدو دوست داری؟

سوگل: نه.... وااای اگه اون میدونست که من الان سینه قبرستون بودم .... !!

من: ولی من فکرمیکنم میدونه ...

سوگل شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت... از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. یکم رژگونه مسی و ریمل و برق لب زدم و بعد از یه دوش ادکلن از ویلا رفتم بیرون و یه زنگ زدم به هستی ببینم کجان که دیدم خاموشه ...یه زنگ زدم به سپهر که گفت تو آلاچیق های ته باغن... منتظر سوگل شدم و وقتی اومد باهم به سمت آلاچیق رفتیم... قرشید و سپهر داشتن قلیون میکشیدن ولی خبری از هستی و فرهاد نبود...جدیدا تا ازشون غافل میشدی غیبشون میزد دیگه کجا میرفتنو خدا داند... موبایلشونم که خامووووش!!!! بعد از اینکه نشستیم از سپهر پرسیدم:


romangram.com | @romangram_com