#عشق_و_تقدیر_پارت_43

-بیشووور منحرف اومد یه چیزی بهم گفت و با هم یکم حرف زدیم و بعدشم رفت...

من: چی گفت؟

هستی: گفت میخواد باهام ازدواج کنه ... نظرمو پرسید گفتم باید فکر کنم... گفت لوس نکن خودتو!!! من دیگه طاقت ندارم و قراره مامان اینا که اومدن شمال ازم خواستگاری کنه... واااای رها خیلی خوشحالم...

بغض کرده بودم و باورم نمیشد که هستی عزیزم میخواد ازدواج کنه با صدایی که میلرزید گفتم:

-وای هستی باورم نمیشه...

و بغلش کردم ... آروم اشکم سر خورد روی گونم... دومین باری بود که جلوی هستی گریه میکردم... یه بار 15 سالگیم برای سربازی رفتن سپهر و یه بارم الان...از تو آغوشش بیرونم کشید و در حالی که خودشم صورتش خیس بود گفت:

-رها... دیوونه به جای اینکه خوشحال باشی داری گریه میکنی؟؟

من: نه که تو نمیکنی؟!!

و اشکامو پاک کردم و دستشو گرفتم و کشیدمش و گفتم :

-بیا بریم پیش این دوتا...معلوم نیست دارن چیکار میکنن که صداشونم در نمیاد!!!

تنها کسی که تا حالا گریمو دیده بود هستی بود. سوگل و فرشید هنوزم مشغول ساختن قلعه ی خوشگلشون بودن...

من: به به ... میبینم که عمله و بنا م شدین...!!

فرشید: سلام علیکم زیبای خفته ... حال شما خانوم؟!


romangram.com | @romangram_com