#عشق_و_تقدیر_پارت_41

-خفه شووووو!!!

و دویدم دنبالش و همین که خواستم بزنمش گفت:

-غلط کردم آقا اصلا جنیفر لوپز الان باید بیاد جلوت خمو راست شه ... فقط نزن جون مادرت...!!!

بلند خندیدم و رفت تو آشپز خونه تا یه چیز بریزم تو ای شکمم که واسه خودش کنسرت گذاشته بود!! از هستی پرسیدم:

-نمیدونی حسن و زینب (خدمتکارای ویلا) کی میان؟

هستی: فکر کنم همون روزی که مامان اینا برسن اونا هم بیان...

با غرغر یه چیز خوردم و رفتم و از پشت پنجره ی آشپزخونه به سوگل وفرشید نگاه کردم ... داشت قلعه شنی درست میکردن... برای یه لحظه به سوگل حسودیم شد . اونم برای اینکه فهمیده بود کسی که دوستش داره هم اونو میخواد ولی من چی؟؟؟ اصلا حس سپهرو نسبت به خودم نمیدونستم... اگه داره پس چرا هی آبجی آبجی میکنه؟! ... اگه نداره ...اااااه دوباره این افکار مزخرف اومد سراغم. از آشپزخونه رفتم بیرون و پیش هستی که داشت میوه پوست میکند نشستم و یه برش از پرتغال رو برداشتم و توی دهنم گذاشتم که بی مقدمه گفت:

-رها چرا دیشب نخوابیدی؟

من: خوابم نمیومد واسه چی؟

هستی : میدونستی سپهرم نخوابیده بود؟؟

من:خب...راستشو بخوای آره... رفتم تو تراس یکم هوا بخورم دیدم نشسته لب دریا منم گیتارمو برداشتم و رفتم پیشش...دو تا آهنگ خوندیم و بعدشم من رفتم گرفتم خوابیدم ولی اونو نمیدونم... چطور؟!

هستی: هیچی همینجوری...

من:هستی مشکوک میزناااا!!!


romangram.com | @romangram_com