#عشق_و_تقدیر_پارت_40

راست میگفت هوا کاملا روشن شده بود. خندیدم و رفتم بالا و همین که رفتم تو تخت خوابم برد!!!با تکون های یه نفر از خواب بیدار شدم. چشمامو باز کردم و هستی رو جلوم دیدم که با غرغر میگفت:

-ای بابااا...رها پاشو دیگه میخوایم بریم بیرون دور دور!!

من:ساعت چنده؟

هستی:10!!

من:باشه بقیه کجان؟

هستی:سپهر و فرهاد رفتن وسایل ناهارو بگیرن...جوجه داریم...اونم دست پخت پسرا ... آخ جوووون!!!!

درحالی که میخندیدم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی... از اون تو پرسیدم :

-همه رو گفتی جز فرشید و سوگل... اونا کجان؟!

هستی:اونا هم نشستن لب آب دارن لاو می ترکونن!!!

چشمام هر کدوم دو برابر بالش زیر سرم شده بود!! اهمیت ندادم و اومدم بیرون...

هستی با دیدنم گفت:

-یا قمر بنی هاشم...این چه قیافه ایه؟؟ رها تو رو خدا منو نخوررر!

با جیغ جیغ گفتم:


romangram.com | @romangram_com