#عشق_و_تقدیر_پارت_21
-بله؟
من:بله و بلا یه مسافرت خواستیم مثل ادم بریم نمیتونستید لجبازی هاتون رو بذارید برای یه وقت دیگه؟
مامان:رها...
من:هیچی نگو دنیا...ساکت شو اگه فکر کردی من میمونم و لجبازیای تو و امیر میبینم کور خوندی. من میرم شمال تو هم تا هروقت عشقت میکشه برو با دوستات حال کن.
مامان:ببین رها...
تماسو قطع کردم و درحالی که بغض کرده بودم اقا سهراب رو صدا زدم بیاد چمدونمو ببره تو ماشینم. خودمم لباسامو پوشیدم و زنگ زدم به هستی. بعد از 2تا بوق جواب داد:
-الو جانم؟
من:الو سلام هستی... کجایید؟
هستی:ما الان خونه ایم داشتیم راه میفتادیم ... چیزی شده؟چرا صدات گرفته؟
من:حالا بعد برات میگم الانم تو بمون خونه من میام دنبالت باشه؟
باشه ای گفت و بعد از خدافظی تماسو قطع کردم. رفتم نشستم تو ماشینو بعد از اینکه هستی رو سوار کردم تصمیم گرفتیم سوگلو هم با خودمون ببریم. اونو که سوار کردیم رفتیم سمت جاده چالوس.تو راه همه چیزو برای هستی تعریف کردم. تو جاده چالوس سقف ماشینو باز کردم. باد میخورد تو صورتامون و حس خوبی بهمون دست میداد و ماهم باهاش دست میدادیم!!!! کلی جیغ جیغ کردیم . وسطای راه بودم که گوشیم زنگ خورد. یه جا نگه داشتم. دایی دانیال بود. بابای هستی. جواب دادم:
-الو..؟
دایی:سلام رها جون خوبی دایی؟
romangram.com | @romangram_com