#عشق_و_تقدیر_پارت_19

-حال کردی؟

من:وای آره... خیلی خوب بود..!!!!!!!! (حیا رو خوردم یه پارچ ابم روش!!)

هستی:اهان راستی یادم اومد چی میخواستم بگم مگه نشنیدی هرکی عروس خاله میشه جزغاله میشه؟

یکم به هم نگاه کردیم و دوباره زدیم زیر خنده.!! اونشب اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد و هرچی سپهر اصرار کرد منم برقصم قبول نکردم. چون یاشار به اندازه ی کافی روم زوم کرده بود و خیره شده بود بهم....

یک هفته از اون روز گذشته بود که مامان اومد تو اتاقم. داشتم تمرین کاراته میکردم. اخمی کرد و گفت:

-به جای این جینگولک بازیای پسرونه بشین وسایلتو جمع کن که فردا صبح با درسا اینا و دانیل اینا و دریا اینا داریم میریم شمال برای سال تحویلم اونجاییم.

من:خیله خب برو بیرون از این به بعدم میخوای بیای تو اتاقم در بزن مامان جونت اینو بهت یاد نداده؟

سری تکون داد و بیخیال رفت بیرون. احترام به مادر واجب بود ولی نه مادری که فقط اسمش مادر بود! اون فقط منو به دنیا اورده بود همین وگرنه هیچ زحمتی برام نکشیده بود منم دلیلی نمیدیدم که بهش احترام بذارم. از اینکه فردا همه باهم میریم شمال حسابی خوشحال بودم.

شب شده بود و همه خواب بودن.دلم بد جوری هوس گیتار زدن کرده بود . خیلی وقت بود که گیتار نزده بودم. سپهرم مثل من گیتار میزد فقط من از اون حرفه ای تر بودم. تافل زبان های انگلیسی و فرانسوی مونو هم باهم گرفته بودیم. رفتم تو تراس اتاقم و نشستم روی یکی از صندلیا و شروع کردم:

اگه یه روز بری سفر بری ز پیشم بی خبر

اسیر رویا ها میشم دوباره باز تنها میشم

به شب میگم پیشم بمونه به باد میگم تا صبح بخونه

بخونه از دیار یاری چرا میری تنهام میذاری


romangram.com | @romangram_com