#عشق_و_تقدیر_پارت_17
هستی:رها ... یه چیزی بهت بگم قول میدی عصبانی نشی؟
من:چی ؟
هستی:داشتم از توی اشپزخونه میومدم بیرون که حرفای مامان یاشارو شنیدم که داشت به مامانت میگفت رها دیگه بزرگ شده وقت شوهر کردنشه گویا یاشار جان منم ازش خوشش اومده اگه اجازه بدید یه شب برای امر خیر مزاحم بشیم....
به سختی گفتم:
-چییییی؟ مامانم چی گفت؟
هستی:خدارو شکر گفت رها خودش عقلش میرسه و خودش باید همسر آیندشو انتخاب کنه اجازه بدید بهش بگم بهتون خبر میدم.
اخیش خیالم راحت شد . نفس راحتی کشیدم و برای اولین بار تو دلم از مامانم ممنون شدم. هستی دوباره گفت:
-رها... از من میشنوی بیخیال سپهر شو و با همین یاشار عروسی کن و شرتو کم کن میترشیاااا!!! تازه مگه نشنیدی که میگن ........
دو دقیقه گذشته بود و هستی هنوز ساکت بود و داشت فکر میکرد که چی میخواسته بگه!!!!!!!!!! واقعا این دختر یه تختش کم بود!!! با پوزخند گفتم:
-چی شد پس خانوم فیلسوف؟
هستی متفکر گفت:
-نمیدونم ... هرچی فکر میکنم یادم نمیاد...!!!
من: بدبخت فرهاد....چه مونگولی دوستش داره!!!
romangram.com | @romangram_com