#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_99
مقابل آموزشگاه رسیده بودم که دیدم پژو 206 مسی رنگی مقابل آموزشگاه ایستاد...
در اتومبیل باز شد و مرد جوانی که پشتش به من بود پیاده شد و تا کمر داخل اتومبیل فرو رفت تا چیزی را از صندلی کنار دستش بردارد...
نمی دانم چرا کنجکاو نگاهش می کردم...
همین که برگشت تازه او را شناختم...
دکتر متین ایزد پناه...
با دیدنم لب هایش نقش خنده گرفت...
در اتومبیلش را بست و ریموت اتومبیلش را زد..
سپس از روی جدول های جوب با یک حرکت خود را به من رساند ...
حالا بوی عطرش که معلوم بود حسابی با آن دوش گرفته، در فضای اطرافم پخش شده بود...
با نوک انگشتش زیر عینکش زد و آن را کمی به بالا هدایت کرد و گفت:
- سلام خانم خوب هستید؟
آن قدر مؤدب و مؤقر بود که نمی شد جوابش را نداد...
در ضمن من هنوز یک عذر خواهی به او بدهکار بودم...
به همین دلیل تند سلام کردم و در جواب احوال پرسی اش گفتم:
- ممنون... راستش من بابت اون روز باید از شما عذر بخوام... ببخشید...
-نه خواهش می کنم ...
و همان طور که با اشاره ی دست مرا به سمت آموزشگاه هدایت می کرد افزود:
- این چه حرفیه خانم...
زیر نگاه مستقیمش کمی معذب شدم و تند گفتم:
- در هر حال اشتباه از من بود...با اجازه...
لبخندی زد و هر دو وارد آموزشگاه شدیم...
او به سمت پله های طبقه ی پایین رفت و من به سمت بالا...
چند پله بالا نرفته بودم که صدایم کرد...
-خانوم ِ؟
مردد در جایم ایستادم...
نمی دانستم گفتن نامم درست است یا نه ...
اما نگاه منتظرش بی اندازه معذبم می کرد...
romangram.com | @romangram_com