#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_100
به نظرم جواب ندادن کمی دور از ادب بود...
جواب دادم:
- عباسی هستم...بارانا عباسی...
زیر لب نامم را زمزمه کرد و گفت:
-منم متینم...متین ایزد پناه... نمی دونم تابلوی مطبم رو اگه دیده باشید؟
-بله بله دیدم...
لبخندش عریض تر شد و گفت:
- خوشبختم از آشناییتون بارانا...
وای که ادبش مرا کشته بود...
اگر بهناز بود چند تا از آن الفاظ عجیب و غریبش را حتما درباره ی او به کار می برد...
شرمزده گفتم:
- منم همین طور آقای دکتر ...
نمی توانستم همین جور آن جا بایستم و نگاهش کنم...
سرسری خداحافظی کردم و پله ها را یکی دوتا به سمت بالا طی کردم...
***********
"اشک هایم جاری بود...
فین فین کنان خودم را مقابلش رساندم و دو زانو نشستم..
نگاهش را از من گرفت و به نقطه ای دیگر دوخت و گفت:
-بارانا بی فایده ست... با متین صحبت می کنم... اون خیلی مَرده... خیلی با مرامه... می دونم که می بخشدت...
لعنتی هنوز سر حرف خودش بود...
آن قدر عصبانی شدم که حرکاتم دست خودم نبود...
چرا نمی خواست بفهمد که من بدون او نمی توانم...
اصلا مگر دیوانه بودم که دوباره بعد از آن همه آبرو ریزی سر آن سفره بنشینم...
دیگر داشت روانی ام می کرد...
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:
- باشه نمی خوای؟.... آره؟
از ته وجودم داد زده بودم...
romangram.com | @romangram_com