#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_101
نگاهش هراسان شد...
به هم ریخته از جایم بلند شدم و دست برده ، دسته ی ویلچر را گرفتم و محکم به حرکتش در آوردم...
به سمت در راه افتادم...
باید می فهمید...
یعنی من به او می فهماندم...
دیگر تحملم تمام شده بود...
متوجه حال بدم شد و زمزمه کرد:
- داری چی کار می کنی بارانا؟
دیوانه وار ویلچر را به سمت در هول دادم و گفتم:
- از زندگی من برو بیرون لعنتی... دیگه به تو ربطی نداره... دیگه نمی خوام ببینمت... چرا هیچ کس نمیاد منو از دست تو راحت کنه؟... چرا منو یه عمر سپردن دست تو؟
می توانستم از پس پرده ی اشک چهره ی غم زده اش را ببینم...
دیوانه تر شدم و فریاد زدم...
- اون طوری به من نگاه نکن... برو و دیگه برای زندگی من تصمیم نگیر... می خوام بمیرم می فهمی... تو برو، ببین من با خودم چی کار می کنم.
انگار که ترسیده باشد...
دست روی چرخ ها گذاشت و به سمتم حرکت کرد...
باید کار را یک سره می کردم...
می دانستم او هم بدون من نمی تواند...
اما نمی خواست به قول خودش مرا یک عمر پا گیر خودش کند...
جیغ زدم :
- نزدیک نیا... برو کسری دیگه کاری به کارت ندارم...
با دست چرخ ویلچر را به اندازه ی یه گام به سمتم کشاند...
-بارانا ...
با تحکم همان طور که در را نشانش می دادم، فریاد زدم:
-بارانا مُرد... برو کسری مگه همینو نمی خواستی...
انگار که دستم را خوانده باشد...
با دست ویلچر را به عقب چرخاند و به سمت در حرکت کرد...
آخرین حربه را باید به کار می بردم...
romangram.com | @romangram_com