#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_102
کسری نباید می رفت...
صدای شکستن که آمد ، هراسان به سمتم برگشت...
دستانم می لرزید...
اما من تا ته این راه را می رفتم...
کسری باید حال دل مرا می فهمید..."
***************
قبل از این که از آموزشگاه بیرون بزنیم گوشی ام زنگ خورد...
کسری بود...
جواب دادم:
- کسری ؟
-جانم... بیا پایین منتظرت هستم...
نگاهی به بهناز انداختم و مچش را که در حال جمع کردن وسایلش بود گرفتم ...
خیره نگاهم کرد...
انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوت روی بینی ام گذاشتم...
فهمید و حرفی نزد...
کسری دوباره پرسید:
- بارانا... چی شد... تعطیل نشدی؟
-چرا ... چرا... دارم میام..
تماس را قطع کردم ...
بهناز بلافاصله پرسید:
- کی بود... کسری؟
-اوهوم... یه کاری کن... بذار من برم بعد چند دقیقه دیگه تو برو... نمی خوام بفهمه...
اخمی کرد و گفت:
-من اگه می دونستم این کسری خان شما چه پدر کشتگی ای با من داره خیلی خوب بود، والا...
-از سر قضیه ی وحید خیلی از دستم ناراحت شد...
-وحید دیگه کیه بابا اون که خیلی وقته تموم شده.
متعجب پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com