#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_103


– یعنی چی؟

- ای بابا من و وحید هفته پیش با هم کات کردیم...

-کات کردید یعنی چی؟

-خب اون آدمی که می خواستم نبود... پسره ی یه لا قبا...

دهانم از تعجب باز مانده بود...

انگار نه انگار همین هفته ی گذشته دست در دست هم در کوچه پس کوچه های پشت مدرسه با هم قدم می زدند و به قول امروزی ها لاو می ترکاندند...

وقت نبود وگرنه ته توی همه چیز را در می آوردم...

منه ساده فکر می کردم چند وقت دیگر خبر نامزدی شان را می شنوم...

بهناز به شانه ام زد و با بی تفاوتی گفت:

- دِ... بیا برو که الان شازده پا می شه میاد بالا...

فکرم به هم ریخته بود ...

مگر می شد به همین راحتی کسی را وارد زندگیت کنی و چند ماه نگذشته به سادگی از زندگیت بیرون بی اندازی اش...

اما ظاهرا بهناز این طور که نشان می داد قصد دیگری از دوستی با پسران داشت...

کیفم را برداشتم ... هم دیگر را بغل کردیم و خدا حافظی...

پله ها را یکی دو تا پایین آمدم...

اتومبیل عمو رو به روی آموزشگاه پارک شده بود...

کسری با آن پیراهن آستین کوتاه چهارخانه و شلوار قهوه ای کتان به اتومبیل تکیه زده و نگاهش به در آموزشگاه خیره بود...

از تیپ مردانه اش خوشم می آمد...

به محض دیدن من لب هایش به لبخندی شیرین مزین شد...

نگاهم می کرد ... خواستنی تر از همیشه...

نفسم بند رفت و قلبم به تپش افتاد...

واقعا مگر دل آدمی دروازه بود که بشود هر روز یکی را واردش کنی و فردا روز از در دیگر بیرونش کنی...

من عاشق این مرد بودم..

مردی که مردانگی هایش برایم به اثبات رسیده بود...

دلم برای آغوشش پر می زد...

عرض خیابان را رد کرد و به من رسید...

-هِلو بانو...

romangram.com | @romangram_com