#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_104


-وای کسری زبان خیلی سخته...

شیطنت آمیز گفت:

-تو هم که آخر استعداد...نه؟

مشتم بر بازویش نشست و گفتم :

- باز بدجنس شدی؟

-نه به خدا... امسال کولاک کردی... اول شنا حالا هم زبانه خارجه...

خارجه را با ته لهجه ی انگلیسی ادا کرد ...

دستم را گرفت...

از خیابان رد شدیم..

خودش را سپر من کرده بود...

مگر همین که همه جوره حواسش به من بود برایم کافی نبود...

در اتومبیل را باز کرد و نشستیم...

به محض نشستن نگاهم به در آموزشگاه افتاد...

و نگاهم در نگاه خیره ی دکتر متین ایزد پناه قفل شد...

چرا به من و کسری زل زده بود؟

یعنی ما را با هم دیده بود؟

اصلا برای چه در این ساعت، که ساعت تعطیلی آموزشگاه است، از مطبش بیرون زده بود؟

یعنی مشتی که بر بازوی کسری زده و صمیمیتی که بین ما بود او را این چنین خیره به من ساخته بود؟...

از پشت همان عینک پنسی رنگ غم را می شد در چشمانش دید...

لب پایینش را زیر دندان کشیده و کلافه به این سمت نگاه می کرد...

برایم مهم بود؟... نه!... هیچ کس به اندازه ی کسری برایم مهم نبود!

بی توجه به او رو به کسری کردم و گفتم:

- چی شد که اومدی دنبالم؟

-ساره چند دفعه زنگ زده... دلش حسابی برات تنگ شده... گفتم زودتر راه بیفتیم به شلوغی بعد از ظهر نخوریم..

-یعنی چی؟

-یعنی که بابا اینا رفتن... ما هم از همین جا راه می افتیم...

مثل بچه ها کف دستم را بر هم کوبیدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com