#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_98


گفته بود که حسابی دلش تنگ شده و تنها راه دیدنم را در ثبت نام کلاس زبان دیده و حالا ما هر دو باز کنار هم بودیم...

تصمیم داشتم دوستی ام با او را حفظ کنم...

اما به صورت نامحسوس...

استاد زمانی وسایلش را جمع کرده و قصد خروج از کلاس را داشت...

به سرعت به سمتش رفتم و گفتم:

- استاد ببخشید...

حالا کلاس تمام شده بود و می شد به راحتی فارسی حرف بزنم...

همان طور جدی جواب داد:

-بفرمایید...

-اوم... می خواستم یه بار دیگه معذرت بخوام... من اصلا نمی فهمیدم شما چی می گید... آخه سر کلاس خیلی ... خیلی جدی هستید...

سرش را تکان داد و گفت:

-آخرین بار باشه.. تکرارش اخراج از کلاسه...

لبم را با زبان تر کردم و گفتم:

-چشم استاد...

کیفش را برداشت و همان طور عصا قورت داده از کلاس بیرون رفت...

بهناز خندان نزدیکم شد و گفت:

- خیلی باحالی دختر... اون چه جوابایی بود بهش دادی...

نفسم را بیرون دادم و گفتم:

- بیا بریم... تو راه بهت تعریف می کنم... امروز کلی سوتی دادم...

خدا را شکر وحید نیامده بود و من با خیال راحت کنار بهناز قدم بر می داشتم...

ماجرای آقای دکتر را که تعریف کردم ، بهناز بلند زیر خنده زد و گفت:

- بیچاره هری پاتر...

از این که کنار بهناز راه می رفتم ،خیلی خوشحال بودم ...

باز ناراحتی کسری یادم رفته بود و خیالم راحت بود که ساره هم نیست و به راحتی و دور از چشم آن ها می توانم به دوستی با بهناز ادامه دهم...

**********

فردای آن روز کلاس نداشتم و قرار بود روز پنج شنبه بعد از برگشتم از آموزشگاه به سمت شمال راه بیفتیم...

خوشبختانه مادرم در این جور مسائل بسیار سخت گیر بود و هیچ وقت غیر از مواقع ضروری اجازه ی غیبت نمی داد...

romangram.com | @romangram_com