#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_97


شلیک خنده ی بچه ها باعث شد با خجالت سرم را پایین بی اندازم...

استاد دستش را بلند کرد و به نشانه ی سکوت گفت:

Quiet please..

و با انگلیسی سلیس و روانی که من حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم گفت:

-it is last time that you make the class fun...ok?(بار آخرت باشه که کلاس رو به مضحکه می گیری... باشه؟)

و من هم که این بار فقط اوکی را فهمیده بودم، تند تند گفتم:

Ok…ok…

و باز هم شلیک خنده ی بچه ها کلاس را پر کرد...

Please sit…

دیگر این جمله را متوجه شدم و با شرمندگی گفتم:

Thank you....

خجالت زده به انتهای کلاس رفتم که با دیدن بهناز روی یکی از صندلی های انتهایی چشمانم اندازه ی نعلبکی شد...

نیشم تا بناگوش باز شد و همان طور که کنارش می نشستم آرام زمزمه کردم:

- دختر تو این جا چی کار می کنی؟

بهناز زیر لب هیسی گفت و با ابرو مقابلش را نشان داد...

استاد عصبانی، دست به سینه ایستاده و با ابروهای درهم گره خورده نگاهم کرد...

تنها چیزی که بلد بودم چهار پنج کلمه بیشتر نبود ...

نمی دانستم چه بگویم...

به اندازه ی کافی خراب کاری کرده بودم..

شرمنده سرم را پایین انداختم و او هم کلافه پوفی کرد و به سمت تخته رفت...

بهناز دستش را دراز کرد و دستم را گرفت...

لبخند بر لبهایم نشست...

*************

کلاس که تمام شد ، به سرعت وسایلم را جمع کردم...

از کلاس امروز هیچی نفهمیده بودم...

آخر تمام مدت من و بهناز داشتیم با هم حرف می زدیم ...

آن هم به صورت نوشتاری...

romangram.com | @romangram_com