#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_96


قد متوسطی داشت کمی از من بلندتر... موهای خرمایی و چشمانی به رنگ قهوه ای...با عینک پنسی که به چشم داشت مرا بیشتر به یاد هری پاتر می انداخت ...

پاک آبرویم رفته بود...

چشمانم را از او گرفتم و گفتم:

- وای ببخشید، مثل این که واقعا اشتباه گرفتم...

دلم نمی خواست دیگر آن جا بایستم... از خجالت سرخ شدم و پله ها را بالا دویدم اما یک لحظه با صدایش در جا خشکم زد.

- راستی نگفتید تیپ و قیافه م چش بود؟

سرختر شدم و لب به دندان گزیدم و با سرعت هر چه تمام تر پله ها را بالا دویدم...

××××××××××××

کلاس شروع شده و در بسته بود...

صدای استاد زمانی از پشت در شنیده می شد.

با آن همه معطلی باید هم دیر می رسیدم.

نفس عمیقی کشیدم ...

حالم کمی جا آمد...

صورتم از گرما و هیجان گل انداخته بود...

باز هم نفسی دیگر..

انگشتانم را مشت کردم تا کمی از لرزش دستانم کم شود...

تقه ای به در زدم که به انگیسی استاد بفرماییدی گفت...

در را به آرامی باز کردم و وارد کلاس شدم...

استاد مرد جوانی بود و بسیار جدی...

نگاهی به سرتا پایم انداخت و به انگلیسی چیزی گفت...

- why do you come too late؟

اصلا نفهیدم چه پرسید.

از نگاه و حالت صورتش احساس کردم منظورش این است که چرا دیر کردم...

حالا بدی اش این بود که باید انگیسی جواب می دادم...

آخر از همان جلسه ی اول تذکر داده بود نباید فارسی حرف بزنیم...

من هم کم نیاوردم و با کمال پررو ای جواب دادم:

-Hello teacher...

romangram.com | @romangram_com