#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_95


آن جا بود که دلم برای گروه مان تنگ شد...

تنهایی خیلی بد بود و کلافه ام می کرد...

بهناز را چند وقت بود که نمی دیدم و گاهی اوقات حسابی دلم هوایش را می کرد...

اما بلافاصله کسری مقابل دیدگانم می آمد...

چرا حسی که کسری به بهناز داشت را من نداشتم؟!

به آموزشگاه که رسیدم نفسی به آسودگی کشیدم و وارد مجتمع شدم...

احساس کردم کسی که دنبالم بود کمی مکث کرد و سپس به دنبالم وارد مجتمع شد...

آموزشگاه ما در طبقه ی دوم بود و در طبقه ی زیرین مطب یک پزشک اطفال بود...دکتر متین ایزد پناه...

بلافاصله به عقب برگشتم تا مثلا مچ طرف را بگیرم...

بوی عطرش فضا را پر کرده بود ...

نگاهم به پسری جوان حدود بیست و هفت هشت ساله خورد...

چشم ریز کردم و با عصبانیت همان طور که سرتاپایش را می کاویدم گفتم:

- خجالت نمی کشی با این تیپ و قیافه افتادی دنبال من؟

حالا مگر تیپ و قیافه اش چه جور بود؟

بیچاره آن قدر متعجب نگاهم کرد که یک لحظه با تردید از خودم پرسیدم نکند اشتباه کرده ام؟

اما برای آن که کم نیاورم خیره به چشمانش شدم ...

بیچاره حسابی جا خورده بود. اما آرام و مؤقر جواب داد:

- ببخشید مثل این که اشتباه گرفتید...

وای که آبرویم رفت...

این دیگر از کجا پیدایش شده بود...

اما چرا نمی خواستم در مقابل این آقای موجه کم بیاورم خدا می دانست...

به همین خاطر با قیافه ای حق به جانب ادامه دادم:

- آقای به ظاهر محترم شما یه ساعته داری منو تعقیب می کنی، حالا از من می پرسی؟

مرد جوان با متانت گفت:

- ببخشید مطمئنا اشتباه گرفتید ... بنده داشتم می رفتم مطبم...

و با دست طبقه ی پایین را نشان داد...

یعنی داشت می گفت دکتر است؟...دکتر متین ایزد پناه همین بود؟...حقا که تیپش واقعا دکتری بود...

romangram.com | @romangram_com