#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_94


اما دیگر، مجبور بودیم هر کدام به تنهایی به کلاس هایمان برویم...

بی اختیار با آن اتفاق گروه مان از هم پاشید و دیگر از آن لذت و خوشی کنار هم بودن خبری نبود...

ساعت کلاس زبانم 4 تا 6 بعد از ظهر روزهای فرد بود ...

سه شنبه بود ...

حسابی حوصله ام سر رفته بود...

ولی خدا را شکر کلاس داشتم و می دانستم تا ساعتی دیگر بیرون خواهم رفت...

ساره و عمو چند روزی بود که برای تعطیلات به شمال رفته بودند ...

اما من به خاطر کلاسم نتوانستم با آن ها همراه شوم...

قرار بود ما هم پنج شنبه و جمعه برویم...

هر کس کاری داشت و نمی شد وسط هفته رفت...

آماده شدم و کمی در آینه به خودم نگاه کردم...

اندامم در حال رشد بود و دیگر از آن جسم ظریف و کودکانه خبری نبود..

حالا دختری که در آینه خیره ی من شده بود، اندامی بی نقص داشت...

لاغر و استخوانی نبودم و در عین متناسب بودن اندامم، کمی بدنم پُر بودم...

پوستم روشن و چشمانم به رنگ شب بود...

در طایفه ی پدریم کسی بور نبود و همه چشم و ابرو مشکی بودیم...

مادرم هم چهره ای خوبی داشت، اما پدرم واقعا هم طراز نامش بود "یوسف"...

و من زیبایی ام را مدیون او بودم...

آرایش نمی کردم ، زیرا هیچ وقت نیاز نداشتم...

بگذریم...

آماده شدم و مثل همیشه مسیر خانه تا کلاس را که دو چهار راه پایین تر از خانه ی مان بود را پیاده طی کردم...

هم ورزش می کردم و هم به تنهایی دوست نداشتم سوار تاکسی شوم.

در طول مسیر احساس کردم کسی در حال تعقیب من است...

حواسم همیشه جمع بود و با کوچکترین حرکت متوجه اطرافم می شدم...

چند روز بود که همین حس را داشتم...

عصبی شدم...

اما هر که بود از حد خودش پا فراتر نمی گذاشت و دورادور مرا زیر نظر داشت...

romangram.com | @romangram_com