#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_93


هنوز مطمئن نشده مرا در عمق چهار متری رها کرده بود...

بهناز کنارم نشست و گفت:

- خدا رو شکر دیدمت... همین که رفتی زیر آب فهمیدم یه جای کار می لنگه...

این همان بهناز بود که از صبح محلش نداده بودم...

می خواستم بهم بزنم این دوستی را...

اما انگار که دست سرنوشت چیز دیگری می خواست...

من جانم را به او مدیون بودم..

×××××××××××

مادر که فهمید کار به شکایت رسید...

مگر به همین سادگی می شد...

مرگ تا جلوی چشمانم آمده و رفته بود...

و این بر می گشت به غفلت مربی...

به کسری حرفی نزدیم...

می دانستم اگر می فهمید او هم بی خیال ماجرا نمی شد..

دیگر از هر چه شنا بود زده شده بودم...

وقتی از تصمیمم برای عدم رفتن به استخر مطلع شد ابرویی بالا انداخت و گفت:

-چی شد تو که عاشق کلاس شنا بودی؟

راست می گفت، آن اوایل خیلی دوست داشتم اما کم کم با هر بار که می رفتم و نمی توانستم، در ذوقم می خورد و علاقه ام روز به روز کمتر می شد...

سعی کردم دلیل قانع کننده ای داشته باشم:

-این همه رفتم هنوز هیچی یاد نگرفتم...حالم از آب استخر بهم می خوره... این ترس لعنتی بدجور اذیتم می کنه...

لبخندی شیرین زد و گفت:

-آخه من و تو چرا انقدر شبیه همیم...

کسری هم استعداد شنا نداشت... البته نه به اندازه ی من...

روزهای گرم تابستان می گذشت و حالا من به تنهایی به کلاس زبان می رفتم...

هرچه بود حداقل با جانم بازی نمی شد...

روابطم را با بهناز محدود کرده بودم و سعی می کردم با وجود دینی که به گردنم داشت کمتر با او رفت و آمد کنم...

ساره هنوز به استخر می رفت... او عالی بود و برای مراحل بالاتر تلاش می کرد..

romangram.com | @romangram_com