#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_92


و امروز به خاطر من مرخصش کرده بودند...

یعنی باید باور می کردم عمو اسحاقم دیوانه شده بود...

دکترها گفته بودند ... شوکه شده است...

چون دخترک امانت بوده ...

نتوانسته مرگ او را باور کند...

مثل من... مگر من باور کرده بودم؟

عمو فقط یک جمله را تکرار می کرد:

-جواب سارینا رو چی بدم؟...

و بعد انگار خودش را توجیح کند... و شاید هم دلداری دهد.. به خود جواب می داد:

-مگه بد شد... رفت پیش مادرش... جوون بود نه... اما زود بود براش...

و باز خنده های کوتاه... خنده تلخ که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند..

اما می شد که فراموش کنیم...

مرگ عزیزمان را نه!

اتفاقات بد گذشته را...

یک سال گذشته دردناک ترین روزهای زندگیم بود...

اما من نشان داده بودم که می توانم بر همه ی این غم ها غلبه کنم...

باید کسری را راضی می کردم..."

*************

آب با فشار از گلویم بیرون زد...

تازه راه نفسم باز شد و با نفس بلندی هوا را بلعیدم و بلافاصله به سرفه افتادم..

چشمانم تار می دید... اطرافم پر بود از آدم...

قادر به تشخیص چهره ها نبودم...

نمی دانستم چه طور نجات پیدا کرده ام اما صدای ساره و بهناز را شناختم...

خدایا شکرت زنده ست...

مربی دست زیر کمرم گذاشت و مرا در جایم نشاند...

رنگش پریده بود...

نمی دانستم چه بگویم...

romangram.com | @romangram_com