#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_91
آغوش مهربانش را...
اما حالا که نیاز بود او نبود...
سکوتم همه را نگران کرده بود...
اما تنها چیزی که قفل زبانم را باز کرد عمو بود...
بالاخره سوکت را شکستم و بی طاقت پرسیدم:
- بهم بگید عمو اسحاق کجاست؟
و عمو همان روز آمد...
چشمان بی فروغش دلم را لرزاند...
موهای جو گندمیش یک دست سفید شده بود...
این عمو را ما یک شبه پیر کرده بودیم...
چشمانش گله مند بود..
با دیدنش چانه ام لرزید...
بغض گلویم را چسبید...
مژه هایم خیس شد...
و اشک ها پشت سر هم و بی محابا بارید...
با دیدن عمو طاقت از دست دادم و حالم بدتر شد...
جیغ هایی هیستریک و عصبی که می کشیدم اجازه رویارویی با عمو را به من نداد...
عمو شکسته بود...
امانتش را پرپر کرده بودیم...
حتی بغلم هم نکرد...
میان جیغ ها و گریه هایم، عمو می نالید:
- چه جوابی به سارینا بدم بارانا؟... نتونستم از امانتیش خوب محافظت کنم...
خنده های کوتاهش مرا ترساند...
به دیوانه ای شبیه بود..
- اما خوب شد.. رفت پیش مادرش ... مگه نه ؟
حال چندان خوبی نداشت...
فهمیدم تمام این مدت در آسایشگاه بستری بوده...
romangram.com | @romangram_com