#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_90


یک بار که از نیامدن ساره گله کردم و اشک ریختم ، پدرم با ملایمت دستم را گرفت و به سادگی از مرگ ساره گفت...

از این که چه راحت از دست داده بودیمش...

ابتدا باورش برایم سخت بود...

اصلا در مخیله ام نمی گنجید که ساره آن دختر پر شر و شور و زیبا دیگر در کنار مانیست...

باورم نمی شد که هرگز از آن لحظه به بعد صدایش را نخواهم شنید و شاهد خواهرانه هایش نخواهم بود...

آن روز در سکوت گذشت....

به معنای واقعی کلمه لال شدم...

حتی دیگر گریه هم نکردم...

زبانم قفل شد...

دلم نمی خواست حرف بزنم...

دلم گریه می خواست...

اما چشمانم یارای گریه کردن نداشت...

من هم در این حادثه سهم داشتم...

هر کدام به نوعی مقصر بودیم حالا یکی کمتر یکی بیشتر...

باخته بودم... دلم نمی خواست دیگر بعد از ساره با کسی حرف بزنم...

دوباره سایه ی کسری پر رنگ شد...

اویی که از همان روز به هوش آمدن رفته بود...

انگار که فقط می آمد تا از زنده بودنم مطمئن شود...

قیافه اش داغان بود...

بهم ریخته و نامنظم...

بعد از یک هفته به خانه منتقل شدم...

دیدن کسری در آن حال و روز مرا دیوانه می کرد...

اویی که تمام مدت در اتاقش خود را حبس کرده بود...

گردباد عظیمی آمده و همه چیز را برده بود...

خوشبختی این خانواده به یغما رفته بود...

همه حاضر بودند جز عمو اسحاق ...

دلم او را می خواست ...

romangram.com | @romangram_com