#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_89


می دانستم که می تواند...

جنمش را داشت...

اما عذاب وجدان عجیب گلویش را گرفته بود...

من کمکش می کردم...

باید سبک می شد از آن روزهای تلخ...

همه توانسته بودند برگردند، اما کسری نه!

مگر خدا فراموشی را برای این روزها نگذاشته بود؟

نگاهم به سمتش چرخید...

لرزش شانه هایش دلم را برد...

خفه می شدم وقتی انقدر نا امید بود...

پر می شدم از حس های بد... ترس... ناامیدی... اضطراب...

نمی دانم برای از دست دادن پاهایش این طور اشک می ریخت یا از دست دادن آن گل زیبا که به راحتی پر پر شد...

آن روزها عمو اسحاق تا مرز جنون رفت...

وقتی به هوش آمدم چهار ماه گذشته بود...

بی خبر بودم از همه چیز...

تا مدت ها از این که ساره به دیدنم نمی آمد شکایت داشتم...

دلم برایش تنگ شده بود...

بی معرفت یک بار هم بیمارستان نیامده بود...

دلم برای مهربانی هایش تنگ بود...

غیر از ساره عمو هم به بیمارستان نمی آمد...

کم کم با نیامدن شان ،دلم گواه بد داد...

هر بار که می پرسیدم مادر دلیلی می تراشید و فکر مرا به جایی دیگر معطوف می کرد...

پدرم هر روز می آمد و با آن لحن ملایم برایم صحبت می کرد...

از داشته ها و نداشته هایم....

گفته بودم که پدرم چه قدر مرد آرام و متینی بود؟

تا به حال صدای بلندش را نشنیده بودم...

برخلاف عمو یحیی که شدیدا جوشی و عصبی بود پدرم مردی متعادل و آرام بود و روحیه ی ملایمی داشت... حرف هایش آرامم می کرد و هر بار مرا به خوابی پر از آرامش و خوشی هدایت می کرد...

romangram.com | @romangram_com