#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_9
حالا نوبت به نوک انگشتانم رسیده بود که کسری غافلگیرم کرد:
- اونا دیگه سهم منه...
و انگشتم را نرم به سمت دهانش برد و نوک تمبری اش را با لذت مکید...ته دلم احساس مالش می کردم.. ضعف تمام وجودم را پر کرد... مثل برق گرفته ها دستم را کشیدم و گفتم:
-کسری...
نگاه کسری رنگ گرفته بود و چشمان خمارش را به من دوخت و گفت:
- امشب با بابا صحبت می کنم...
*********
باشه ای زیر لب گفتم و از اتومبیل بیرون دویدم...
دیگر نمی توانستم در آن حال و هوای خاص مقابل کسری بنشینم...
پله ها را به سرعت بالا دویدم و کسری را با آن همه بار و بندیل تنها گذاشتم..
قلبم به شدت در سینه می کوفت...
دوباره دست هایم یخ کرده بود. پشت در نفسی تازه کردم.
دلم نمی خواست مادر به احوالاتم پی ببرد...
مادر در را باز کرد و با بی توجه به حالم، پرسید:
- پس کسری کجاست؟
با همان حال گفتم:
- داره میاد...
-حداقل کمکش می کردی بچه رو...
صدای کسری را از پشت سرم شنیدم:
- زن عمو مگه چه قدره...
مادر چشم غره ای به من رفت و از جلوی در کنار رفت.. من به سمت اتاق رفتم و کسری به سمت آشپزخانه...
مادر همان طور که توضیح می داد به دنبال کسری رفت...
-می دونی که عموت از شرکت بر می گرده انقدر خسته ست که دلم نمیاد بفرستمش دنبال خرید...
کسری میان کلام مادر پرید و اجازه ی ادامه نداد:
- این حرفا برای چیه زن عمو؟ وقتی من هستم... در ضمن من خودم دوست ندارم شما و بارانا برای خرید برید... عمو رو هم اذیت نکنید...
مادر، "الهی خیر ببینی" زیر لب گفت و رفت تا وسایل را هر چه زودتر جا به جا کند.
من که هنوز در آستانه ی درب اتاقم ایستاده و به حرف هایشان گوش می دادم به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم.
romangram.com | @romangram_com