#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_10
هنوز دست هایم می لرزید...
کسری همیشه کنارم بود از کودکی تا به حال...
همیشه ابراز محبت می کرد...
اما هرگز چنین چیزی را با او تجربه نکرده بودم.
و حالا حسی گس و نامعلوم در وجودم بیدار شده بود.
صدای درب پذیرایی نشان از رفتن کسری می داد.
کلافه روی تخت نشستم...
نگاهم روی شاخه گل کسری خیره ماند و بی اختیار لبخند روی لب هایم نشست.
نشانه ی عشق بود دیگر...
لبم را به دندان گرفتم...
وجودم پر بود از حس های خوب و دوست داشتنی...
من عاشق کسری بودم...
با صدای مادر از جایم برخاستم...
-بارانا پاشو حداقل برو به عموت خبر بده واسه شام بیاد پایین...
بی رمق به سمت کمد رفتم و بی حس و حال بلوز آبی کاربنی و شلوار جین روشنی که ِسِت خودش بود و عمو اسحاق پارسال از سمینار آلمان برایم سوغات آورده بود را به تن کردم ... موهای بلندم را شانه کردم و با شانه آن ها را به دو نیم قسمت کردم و با کش های رنگی بستم و از دو طرف روی شانه هایم ریختم...
********
پس از نیم ساعت، از اتاق خارج شدم...
اما با برخورد نوک انگشتان پایم با کیسه ی نایلونی خوراکی ها، آه از نهادم بلند شد...
کسری کیسه ی خوراکی هایم را پشت در گذاشته و رفته بود و من حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرده بود...
خب هیجانات درونی ام آن قدر بالا بود که آن لحظه ایستادن کنارش را برایم مشکل می کرد....
هنوز نوک انگشتانم از حس لب های کسری بی حس بود.
********
در را که باز کرد، با دیدنش خود را هم چون کودکی در آغوشش انداختم...
عمو بوسه ای بر روی موهایم نشاند و با بدجنسی گفت:
- دختر دیگه وقته شوهرته...
-اِ... عمو... اذیتم نکن...
-آخی پس بگو امشب ، پسرمون بیچاره ست...
romangram.com | @romangram_com