#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_11


چشمان گرد شده ام را به او دوختم که با حفظ لبخندش لب زد:

- کسری اومد پیشم...

هیجان زده نگاهش کردم که ادامه داد:

- پاک پسره رو بهم ریخته این خواستگاری کذایی...

و با دست به داخل اشاره کرد... به سرعت وارد آپارتمانش شدم... عمو در را بست و گفت :

- چه خبر از این ورا؟

-اِ ... عمو من که همیشه این جام... مامان خواست بیام بگم شام بیایید پایین ...

-پس حرف های این پسره بی راه نبود... جدی می خوای عروس شی خوشگلم؟

لبم را به دندان گزیدم و سرخ شدم... همان طور که به سمت اتاقش می رفت گفت:

- اما من هنوزم می گم شما دو تا بچه اید... زوده این حرفا براتون...

****************

نگاهم روی عکس های دیوار می چرخید که عمو خوش تیپ و جذاب از اتاق خارج شد.

از جا برخاستم و با شیطنت گفتم:

- عمو چرا یکی از این دخترای دانشکده تون رو تور نمی کنی؟ خسته نشدی از این تنهایی؟

ابروهای پرپشتش درهم فرو رفت و همان طور که دستانش را در جیب شلوارش فرو می کرد ،گفت:

- بچه جون از من دیگه گذشته...

-وا عمو ... من که می دونم چه قدر عاشق سینه چاک دارین...

-بله؟! نفهمیدم...

-خودم گوشی تونو ...

وای لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... چشمان عمو که پر از سوال شد تازه فهمیدم چه گندی زدم. آخر چند شب پیش که گوشی اش را در خانه ی ما جا گذاشته بود، حس کنجکاویم گل کرد و در همان راه پله ها سر از پیام های عاشقانه ی شاگردانش در آوردم...

-خب، دیگه؟

با جمله ی عمو لبم را به دندان گرفتم و گفتم:

-ببخشید... می دونم ،کارم خیلی بد بود...

لبخند که روی لب هایش نشست، جیغ زدم و با خنده گفتم:

-ولی انصافاً دخترای این دوره زمونه خیلی پررو شدنا...

با بدجنسی گفت:

-هم جنسای خودتن دیگه...

romangram.com | @romangram_com