#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_12


–عموووو... منو با اونا مقایسه می کنین...

–خب عزیز دلم اونا هم یکی مثل شمان دیگه... بچه!

راست می گفت... با عاشقانه هایی که خوانده بودم منم تنها کلمه ای که به ذهنم رسید همین بود"بچه".

دخترانی که به یک مرد پنجاه و سه ساله پیامک های عاشقانه می فرستادند و از دوری و بی توجهی او در ناله و فغان بودند مگر نه این که "بچه" بودند...

عمو دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت:

- بشین می خوام باهات حرف بزنم...

لرزی بر اندامم نشست...

نگاه عمو گنگ و مبهم بود...

اما هر چه بود مطمئن بودم حرف هایش درباره ی کسری ست...

عمو پشت دستم را به نرمی نوازش کرد و گفت:

- می دونی که من ، تو و کسری را خیلی دوست دارم...

سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم...

-قبل تو کسری این جا بود... نگران و مضطرب... بارانا چرا بهش جواب مثبت دادی؟

چشمانم از تعجب گرد شد... مگر خودش نمی دانست..

انگار که همه چیز را از چشمان خوانده باشد، ادامه داد:

-می دونم تو هم، همون اندازه که اون تو رو دوست داره ، دوستش داری... اما این دلیل نمی شه که تو این سن و سال که هیچ کدومتون موقعیتش رو ندارید، پا به دنیایی بذارید که مطمئنم صد در صد براتون زوده... می دونم شما با هم بزرگ شدید... منکر این نمی شم که یه سری شناخت نسبت به هم دیگه پیدا کردید... اما بارانا تو همش شونزده سالته... می فهمی؟ نمی فهمم ... اصرارای کسری رو درک نمی کنم... یه پسر بیست و یک ساله... یه دختر شونزده ساله که بلوغ عاطفیشون هنوز کامل نشده...

لب برچیدم... کسری چه گفته بود که عمو را انقدر به هم ریخته بود...

مگر عشق من و کسری کافی نبود؟

–من بهش گفتم، تا وقتی که ازتون مطمئن نشم ، به هیچ عنوان حمایتتون نمی کنم...

نگاه غمگینم را که دید ادامه داد:

- من به عنوان یه بزرگتر مسئولم...

لب های خشکیده ام را با زبان تر کردم و زمزمه کردم:

- عمو یه نامزدی کوچیک که مشکلی نداره...

محکم نفسش را بیرون داد و گفت:

- می ترسم همین نامزدی بشه یه بند... یه بند به دست و پای هر دوتون... چرا نمی خوایید آزادانه فکر کنید..

-عمو، کسری نگرانه... می خواد خیالش راحت باشه...

-من نمی فهمم ... اگه تو دوسش داشته باشی، یا از خودش مطمئن باشه نباید بترسه... خب خواستگار میاد ، ردش کن...

romangram.com | @romangram_com