#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_13


کلافه و درمانده نگاهش کردم...

من هم دلم می خواست ، نامزد شویم...

طاقت حضور دخترانی که در دانشگاه دور و بر کسری می گشتند را نداشتم... راستش را بخواهید با تمام بچگی هایم می ترسیدم...

خوب یادم است همین پارسال یکی از دوستانم عاشق کسری شده بود و من از وقتی کسری پا به دانشگاه گذاشت همیشه ترس داشتم که نکند او را از دست دهم...

عمو سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت:

- خوب فکر کن بارانا... خوب فکر کن... ببین من کسری رو خوب می شناسم.. بهش ایمان دارم... می دونم مهربونه، پر از محبته. اما اینا دلیل نمی شه... ممکنه چند سال دیگه وقتی بزرگتر می شید ،وقتی پاتون به جامعه بیشتر باز شد، افکار و عقایدتون عوض بشه... دوست داشتن خالی کافی نیست ... برای یه زندگی فقط عشق ملاک نیست... عشق لازمه اما تنها گزینه نیست... چرا فرصت بیشتری برای شناخت به هم دیگه نمی دید؟

************





مهمانی امشب هیچ شباهتی به مهمانی های گذشته نداشت..

هر کس به نوعی خود را مشغول کرده بود...





قیافه ی متفکر و نگران کسری مرا بیش از بیش مضطرب می ساخت و آشوبی در دلم برپا کرده بود...

سر و صداهای کیوان و کامیار هم روی اعصاب راه می رفت...

مادر و زن عمو زیبا هم که در آشپزخانه مشغول صحبت کردن و تدارک سفره ی شام بودند..

عمو یحیی با قیافه ای برزخی به تلویزیون زل زده وعمو اسحاق و پدرم هم آرام مشغول صحبت بودند.

اما تکان های پای کسری و قیافه ی عمو نشان از حال بد آن ها می داد...

انگار در افکارشان با خود درگیر بودند.

کسری کلافه از جا بلند شد و به سمت تراس رفت.

و نگاه عمو اسحاق را به دنبال خود کشاند...

بدجور نگران کسری بودم.

از زمانی که آمده بود، یک کلمه با من حرف نزده بود.

عمو که رد نگاه مرا گرفت با سر اشاره کرد که به دنبالش بروم...

شاید هم می خواست مرا به دنبال آن نخود سیاه معروف بفرستد...

نگاه هر سه در هم قفل شد و من از جا برخاستم...

به سمت تراس رفتم و در را باز کردم...

romangram.com | @romangram_com