#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_14
سوز سرد، وجودم را لرزاند...
کسری با صدای در به عقب برگشت و با دیدنم گفتم:
-برو تو بارانا ، سرما می خوری..
غم توی صدایش قلبم را فشرد...
بی توجه به حرفش گامی به جلو گذاشتم.
خیلی سرد بود...
اما دلم نمی خواست او را تنها بگذارم ...گفتم:
- کسری نمی خوای چیزی بگی؟
صدایم بغض دار بود...
طاقت ناراحتی کسری را نداشتم...
درست بود که ما از دید بقیه بچه بودیم...
اما عشقمان خیلی بزرگ بود..
و من همیشه قلباً به این قضیه معتقد بودم...
هیچ کس برای من کسری نمی شد...
نمی دانستم چه جور این حرف ها را به کسری بزنم...
تا همین دیروز که حرفی از ازدواج نبود ، از سر و کولش بالا می رفتم...
اما نمی دانم چرا وقتی از دنیای کودکی پا بیرون می گذاری همه چیز سخت می شود... گفتن همین جمله ی ساده برایم خیلی سخت بود... ما حرف می زدیم... دعوا می کردیم... حتی در نگاه مان به یکدیگر عشق می ورزیدیم ... اما الان وقتی وارد این دنیا شده بودیم احساس می کردم زبانم سنگین شده... قفل شده... نمی توانستم حرف بزنم...
نگاهم روی اندامش بالا و پایین شد.
پلور قهوه ای رنگی که به تن داشت واقعا به او می آمد و هیکل درشتش را به خوبی قاب گرفته بود...
اما نگاه او مات آسمان ابری بود...
دل آسمان هم گرفته بود، سرخ بود و آماده ی بارش.
بالاخره سکوت را شکست و گفت:
-بابا مخالفه...
لبم را به دندان گرفتم...
بی اختیار انگشتانم درهم قفل شد.
-میگه تو کار نداری... دَرست نصفه،نیمه ست... می خوای اسم رو دختر مردم بذاری که چی بشه؟ باورت میشه... به تو میگه دختر مردم...عمو اسحاق صد در صد مخالفه... عمو یوسفم، رو حرف اونا حرف نمی زنه...بارانا تو می گی چی کار کنم؟
دستانش را از جیب بیرون کشید و نرده های تراس را گرفت و به حالتی نا امیدانه سرش را پایین انداخت...
romangram.com | @romangram_com