#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_15
دلم بی طاقت شده بود...باید می گفتم... می دانستم که با کلام من آرامش می گیرد.. زمزمه کردم :
- کسری؟
-....
-به من اعتماد داری؟
بلافاصله نگاهش را به سمت من چرخاند:
- چی می خوای بگی؟
نگاه مطمئنم را به او دوختم و دوباره پرسیدم:
-می گم بهم اطمینان داری؟ اعتماد چی؟
-من همه جوره بهت ایمان دارم... تو نفس منی..
-خب ... اگه بهت قول بدم که به هیچکس جز تو فکر نکنم... همیشه عاشقت بمونم... نگرانیت تموم میشه؟
نرده ها را رها کرد و مقابلم ایستاد.
با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و مرا به آغوش کشید...
این آغوش با آغوش های گذشته فرق داشت...
این آغوش گرم بود و مهربان...
احساسی بود و رمانتیک...
هنوز در دنیای وجود کسری غرق بودم که زمزمه کرد:
- دختر عمو بهت ایمان دارم...
-من عاشقتم... بدون تو نمی تونم...
و بچگانه ادامه دادم:
-مگه عقد ما دو تا رو تو آسمونا نبستن؟
حالا آسمان ابری چشمانش شروع به بارش کرده بود...
*********************
زیپ کاپشنم را بستم و کلاه کامواییم را کمی روی سر جا به جا کردم...
سوز سرد هوا،نوک بینیم را سرخ کرده بود.
بادیدن کسری که گوشه ای دور از مدرسه ایستاده و منتظرم بود لبخند بر لبانم نقش بست. سیمین بر شانه ام زد و گفت:
- برو بیچاره یخ زد...
سیمین دوست صمیمی ام بود...
romangram.com | @romangram_com