#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_16


روزهایی که کسری نبود با سیمین به خانه برمی گشتم...

تنها کسی که از عشقِ میان ما خبر داشت ، سیمین بود...

به عادت همیشه صورت هم را بوسیدیم و از هم جدا شدیم...

باز هم اتومبیلش را داخل کوچه ی مدرسه نیاورده و باید تا سر کوچه پیاده می رفتیم...

مدرسه ی ما یک مجتمع آموزشی بود و من از همان اول ابتدایی تا به حال در همین مدرسه درس خوانده بودم...

خانم اولیایی ناظم مدرسه کسری را به خوبی میشناخت .

خدا را شکر کسری پیش همه اعتبار داشت...

کیفم را از روی شانه ام کشید و گفت:

- بدش به من ... چرا قیافت این جوریه...

لب هایم را با غصه جمع کردم و گفتم:

- همش تقصیر توئه...

گردنش به سمت من چرخید و با لبخند گفت:

- من؟

-خب آره دیگه... از بس که فکرمو این هفته به هم ریختی... لای کتابامو باز نکرده بودم... فیزیک امتحان گرفت...

لبخندش کم کم عریض تر می شد..

می دانست می خواهم چه بگویم.

من برای کسری مثل یک کتاب خوانده شده بودم...

همه ی خصوصیاتم را از بر بود...

با حرص مشتی به بازویش زدم و گفتم :

-بایدم بخندی... از ده نمره سه شدم...

خندید و گفت:

- حالا خوبه همون سه رو هم گرفتی...

شیرین می خندید و قلب مرا به تپش های بیشتر وا می داشت...

هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که با صدای بهناز به عقب برگشتم...

-بارانا... بارانا...

بلافاصله اخم های کسری درهم شد و زیر لب غر زد:

- این دختره چرا اسمتو تو خیابون داد می زنه؟

romangram.com | @romangram_com