#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_17


بی توجه به حرف او به سمت بهناز رفتم و گفتم :

-چی شده؟

دفترم را به سمتم گرفت و گفت:

- دختر حواست کجاست؟... تو جامیز جا گذاشته بودی.

نمی دانم چرا این روزها آن قدر حواسم پرت شده بودم ... تشکر کردم..

اما بهناز با دیدن کسری دست بردار نبود و همان طور که کنارم گام برمی داشت، آرام زیر لب زمزمه کرد:

-من عاشق این پسرعموی خوش تیپتم...

حرصی دفتر را بر سرش کوبیدم و گفتم:

- بی جا کردی.. نکنه دفتر بهونه بود...

نیشخندی زد و گفت:

-ای... همچین ... خداییش عجب تیکه ایه...

در مدرسه همه کسری را به خوبی می شناختند.

آخر کسری آن زمان که خودش به دبیرستان می رفت، پس از تعطیلی به دنبال من هم می آمد.

مدرسه ی پسرانه همیشه ده دقیقه دیرتر از مدرسه ی ما تعطیل می شد اما من آن ده دقیقه را در حیاط منتظرش می ماندم...

اما از وقتی که وارد دانشگاه شده بود فقط روزهایی که کلاس نداشت می توانست با اتومبیل عمو به دنبالم بیاید که آن هم فقط دو روز بود...

بقیه روزها را با دوستانم به خانه برمی گشتم...

بهناز با پرویی رو به کسری کرد و گفت:

-آقا کسری خوبید؟... دانشگاه خوش می گذره؟

کسری با حفظ اخم هایش با لحنی جدی جواب داد:

- ممنون... بد نیست..

خوشم می آمد، پسری نبود که جلف و سبک باشد و با دیدن دختران غش و ضعف کند و از فرصت استفاده کند...

من عاشق همین جدیتش بودم...

آخر کسری همیشه بر خلاف دیگران، بزرگتر از سنش، رفتار می کرد.

بهناز وقتی بی محلی کسری را دید، خداحافظی سرسری کرد و به سمت دوستانش رفت...

سر کوچه رسیدیم و به سمت اتومبیل عمو رفتیم...

سوار شدیم... واقعا بیرون سرد بود.. با هیجان گفتم:

-وای یخ زدم... حالا چی می شد با ماشین بیایی دم مدرسه؟

romangram.com | @romangram_com