#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_18
-می دونی که درست نیست...
کفری گفتم:
-می دونم بابابزرگ... حالا اون بخاری رو بزن... یخ کردم...
بخاری را زد و حرکت کرد... شکمم از گرسنگی ضعف می رفت و دلم می خواست زودتر به خانه برسم...
دلم آش رشته می خواست... کاش یک کاسه ی بزرگ آش رشته بود پر از سیر داغ و نعناع داغ... وای کشک رویش را بگو...
کسری به سمتم برگشت و گفت:
- چی داری واسه خودت می گی؟
کمی بلندتر از حد معمول فکر کرده بودم..
-وای کسری دلم آش رشته می خواد...
نگاهی شیطنت بار به من انداخت و گفت:
- یه کم صبر کن...
گوشی اش را برداشت و شماره گرفت...
کنجکاو نگاهش کردم..
تماس که وصل شد... لبخند بر لبانم جان گرفت:
- زن عمو ؟
-....
-خوبید... راستش بارانا رو از مدرسه برداشتم... بله... ناهار بیرون می خوریم... چشم... چشم... شما نگران نباش... چشم می دم بهش...
گوشی را به سمتم گرفت و چشمکی نثارم کرد...
صدای مادر در گوشم پیچید...
-بارانا؟
-بله مامان...
- با کسری می ری بیرون مواظب باش ... شیطنت نکن...
-باشه مامان...
تماس را قطع کردم و گفتم :
- داریم کجا می ریم؟
پا روی گاز گذاشت و گفت:
- یه کم صبر داشته باش..
romangram.com | @romangram_com