#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_8
سبد چرخ دار را از لا به لای سبدهای دیگر بیرون کشید و به سمتم گرفت...
لیست مادر را به دستم داد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- خودتم هر چی خواستی بردار...
نیشم باز شد و خنده در چشمانم هویدا شد...
یکی یکی آن چه مادر خواسته بود را با دقت برمی داشتم...
لا به لایش خوراکی های مورد علاقه ام را هم جا می دادم...
چند بسته تمبرهندی و لواشک و آلبالو خشکه میان خرید ها برایم چشمک می زد... کسری به سمت شیشه شکلات رفت و همان طور که آن را بر می داشت و داخل سبد می گذاشت گفت:
- من نمی دونم این همه ترشی رو چه جوری تحمل می کنی... اینم مال وقتی که ضعف کردی...
چرخ را به جلو هُل دادم و گفتم:
- آخه خیلی خوشمزه ست خب...
و با یاد آوری ترشی آن ها،بزاق دهانم ترشح کرد.... آب دهانم را قورت دادم...
دلم می خواست یک بسته را همان جا باز کنم و با لذت بخورم اما مگر کسری می گذاشت...
با کسری که بودی ناخودآگاه مؤدب می شدی و جرأت شیطنت را نداشتی...
همیشه اولین نوبرانه ی گوجه سبز را کسری برایم می خرید... کوچکتر که بودیم، وقتی از مدرسه تعطیل می شد و به دنبالم می آمد یک پاکت کوچک گوجه می گرفت و هر دو با لذت تمام مسیر را گوجه می خوردیم و ضعف می کردیم... اما کم کم با بزرگتر شدنمان کسری مؤدب تر و آقا تر می شد و اجازه این جور رفتار ها را به من هم نمی داد...
برعکس او که روز به روز مؤقر تر می شد من شیطان تر و جسورتر می شدم...
خرید ها را در اتومبیل گذاشت و اجازه ی برداشتن یک کیسه را هم به من نداد... سوار که شدیم... کیسه ی مخصوص خوراکی هایم را روی زانویم گذاشت و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
-باز کن بخور... من که می دونم الان داری تو دلت فحشم می دی...
خودش هم می دانست که به خاطر اوست که خیلی جاها رعایت می کنم وگرنه بارانا را خوب می شناخت...
نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم:
- کسری جونم... با هم بخوریم...
هیچ چیز را بدون او نمی خواستم...
-انقدر گفتی دل منم ضعف کرد... باز کن منم یه کم می خورم...
به سرعت یک بسته تمبر هندی برداشتم و باز کردم... تکه ای کندم و با لذت در دهانم گذاشتم... طعم ترشی که زیر زبانم رفت بی اختیار لب و چشم هایم جمع شد... کسری آب دهانش را قورت داد و گفت:
- یه تیکه بهم بده.. انقدر بد می خوری که ته دلم ضعف رفت...
با ملچ و ملوچ تکه ای کندم و به سمت دهانش گرفتم... بی اختیار نوک انگشتانم به لب هایش خورد..باز هم همان حس شیرین زیر پوستم به جریان افتاد... کسری با ضعف چشمانش را ریز کرد و گفت:
-دختر چه جوری اینا رو می خوری ،گوشت تنم ریخت...
اما من قطعه ی بزرگتری کندم و با لذت در دهانم گذاشتم... وارد پارکینگ که شدیم، من هنوز داشتم با لذت آخرین تکه ی تمبرهندی را در دهان می گذاشتم...
romangram.com | @romangram_com