#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_7


همیشه حواسش به همه چیز بود...

بابا بزرگ که می گفتم، همین بود دیگر...

آن وقت ها که کوچکتر بودم ،کسری وظیفه مدرسه بردن مرا به عهده گرفته بود...

مدرسه ی کسری کمی بالاتر از مدرسه ی ما بود.

دستم را می گرفت و از خیابان با هم رد می شدیم...

مراقبم بود و صبح به صبح با هم شیر و کیک می خوردیم...

می دانست چه چیزهایی دوست دارم .

با وجود کتابهای سنگین خودش ،همیشه کیفم را تا مدرسه می آورد...

از زمانی که چشم باز کردم همیشه کسری بود و مهربانی هایش...

عمویم می گفت:

- عقد دختر عمو ، پسرعمو در آسمان ها بسته شده ...

و منو کسری بیشتر وابسته می شدیم و محبت های او عمیق تر می شد...

اما کنار همه ی این خوبی ها و مهربانی ها، گاهی اوقات دعوایمان هم می شد...

خب اختلاف نظر بود دیگر و البته اختلاف نظرها هر چه بزرگتر می شدیم ، بیشتر می شد...

مثلا یک موقع هایی در خیابان وقتی دستوری می گفت شالت را جلو بکش... مقعنه ات رو درست کن... حسابی لجم می گرفت... و دلم می خواست یک لگد محکم به پایش بکوبم و زبانم را برایش بیرون بیاورم...

آخر همراهی هایش شیرین تر بود و طاقت بدخلقی هایش را نداشتم...

– خانم خانما کجایی؟

کسری بود... مقابلم ایستاده و نفسش توی صورتم پخش می شد.. محکم پلک زدم...

دستش را جلو آورد و دستم را گرفت.

دست هایم یخ بود و سرد...

انگشتهایش را که میان انگشتانم سراند ،برقی در تن و جانم جریان پیدا کرد...

دستم را به همراه دستش در جیب پالتویش فرو برد...

گرمایی لذت بخش در تنم دوید...

عاشق این عاشقانه های زیر پوستی اش بودم...

وارد فروشگاه شدیم...

می دانست عاشق خرید از فروشگاه هستم... با من که بود فقط از فروشگاه خرید می کرد...

درست مثل یک مرد مسئول و جدی بود...

romangram.com | @romangram_com