#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_6
-آره فدات شم... دستت درد نکنه... مواظب بارانا هم باش...
-نگران نباشید زن عمو...
*********
پله ها را یکی دوتا پایین رفتم و درب کوچه را باز کردم... کسری پشت فرمان نشسته و نگاه منتظرش را به در دوخته بود. با دیدنم لبخندی زد و با اشاره ی سر نشان داد که زود باشم... در را بستم و سوار شدم..
هوا خیلی سرد بود و احتمال بارش برف زیاد... اما داخل اتومبیل به لطف بخاری گرم و آرامش بخش بود.
نشستم و کسری جدی گفت:
- کمربندتو ببند...
لب هایم را به هم فشردم و زیرلب باشه ای گفتم.
رفتار کسری بیرون از خانه زمین تا آسمان فرق داشت... نمی فهمیدم چه گونه آن قدر سریع می توانست تغییر حالت دهد... اما من عاشق تک تک رفتارهایش بودم... او در خانه پسری آرام و خوش برخورد و شوخ و شنگ بود اما بیرون از خانه بسیار جدی و مبادی آداب می شد و تا حدی سخت و خشن...
و همه ی این رفتارهایش نشأت گرفته از عمو اسحاق بود و همیشه او را الگوی خود می دانست... عمو اسحاق در خانه می گفت و می خندید و شوخی می کرد، اما بیرون از خانه اصلا نمی شد او را شناخت. او معتقد بود حریم خانه حریمی خصوصی ست. اما بیرون از آن هرگز نباید با رفتارهای جلف و ناشایست شخصیتت را زیر سوال ببری...
من هم که همیشه از دست این خصوصیت عمو حرص می خوردم پنهانی به مادرم می گفتم:
-واسه همین عمو پیر پسر شده، بس که عنق و جدیه... خوب حالا چی میشه اون بیرون یه ذره به چهار تا خانم بخنده تا بلکه بشه از این تنهایی بیرونش آورد.
اما مادرم این رفتار ها را نشان از شخصیت برجسته ی عمو می دانست و گفت:
- اسحاق واقعا مرد شایسته ای ...
و من باز حرص می خوردم... اما از طرفی دیگر عاشق عمو اسحاق در خانه بودم... مردی مهربان و دوست داشتنی...
کسری هم مثل عمو همان راه را پیشه کرده بود و عمو اسحاق را خیلی قبول داشت... من سوگلی عمو هایم بودم و هر دو عمویم مرا به شدت دوست داشتند و گاهی با محبت هایشان صدای پسر ها را در می آوردند...
دست گرم کسری که روی دستم نشست از آن حالت بُق کرده بیرون آمدم و دوباره جرأت شیطنت در جانم جوشید و گفتم:
- کسری؟
- جانم.
این جانم گفتن هایش را دوست داشتم و عجیب همین یک کلمه با قلب و روحم بازی می کرد...
– چیه خانم خانما چی می خوای بگی؟
دلم می خواست کمی شیطنت کنم... به همراه کسری به شهربازی بروم...به پارک بروم و برف بازی کنم... خب مگر چند سالم بود؟ شانزده سال کی می توانست خانم باشد؟... شیطنت پر بود در جانم و آن ها از من خانمی می خواستند... اما از جدیت کسری می ترسیدم...
**************
اتومبیل مقابل فروشگاه ایستاد...هر دو پیاده شدیم...
سوز سردی می آمد...
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
-هوا خیلی سرده دکمه ی پالتوت رو ببند... کلاتو بکش جلو تر ، پیشونیت سرما می خوره...
romangram.com | @romangram_com