#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_5
نگاه درخشانش را به من دوخت و متفکرانه گفت:
- صبر کن ببینم، چوب خطت پر شده...
–اِ ... کسری... تو بگی مامان می ذاره...
با نوک انگشتش بر بینی ام زد و گفت:
-بپر حاضر شو..
چاقو را داخل ظرف سالاد انداختم و گفتم:
- میسی کسری جونم...
دست به کمر زد و گفت:
- صد دفعه نگفتم درست حرف بزن... مگه بچه ای تو ؟
زبانم را تا انتها بیرون آوردم و گفتم:
- پس چی که بچه ام... فکر کردی مثل تو بابا بزرگم...
نگاهی به سمت در اتاق انداخت و گفت:
- همین روزا این زبون درازتو از ته قیچی می کنم...
من هم با بدجنسی مشتی محکم بر بازویش کوبیدم که همزمان شد با بیرون آمدن مادر از اتاق و دیدن این حرکت... مادر با اخم نگاهم کرد و تشر زد:
- وا چی کار به بچه داری... بارانا؟
آن چنان گفت بچه که فکر می کردی با یک کودک دو ساله طرفی...کسری چشمکی شیطانی به من زد و گفت:
- زن عمو، بذارید بارانا رو هم با خودم ببرم... مثل این که حسابی حوصله اش سر رفته...
مادر که اصلا روی حرف کسری جانش حرف نمی زد جواب داد:
- هر جور صلاح می دونی مادر... این جا که کاری از دستش بر نیومد... حداقل تو ببرش شاید تونست بهت کمک کنه...
با اخمی ساختگی از کنار هر دو گذشتم و پا کوبان گفتم:
-اصلا معلوم نیست مادر منه یا این شازده...
مادر و کسری زیر خنده زدند و کسری میان خنده هایش گفت:
- خانم خانما زود بیا تا نرفتم...
به سمت اتاق پا تند کردم و گفتم:
- تا تو بپری تو ماشین ، منم اومدم...
خوبی من همین بود که چیزی به دل نمی گرفتم و کینه ای نبودم.همان طور که وارد اتاق می شدم صدای کسری را شنیدم که چاپلوسانه گفت:
- زن عمو همش همینه؟
romangram.com | @romangram_com