#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_4
–جانم...
-می گم به عمو گفتی؟
-نه، بابا هنوز نیومده... ولی تصمیم دارم امشب بهش بگم...
– تو فکر نمی کنی یه کم زوده برامون؟
- نه ... دلم می خواد زودتر تکلیفمون روشن شه...
نگاهم را به چشمان سیاه و درشت پسرعموی بیست و یک ساله ام دوختم و گفتم:
- اما من هنوزم می گم برامون زوده...
- حاضرم ده سال نامزد بمونیم ، اما تکلیفم مشخص باشه... این که اسم خواستگار برات میاد تن و بدنم می لرزه... تو فقط نه نگو، من همه چی رو درست می کنم.
نیشم تا بناگوش باز شد و بوسه ای بر گلبرگ های رز سرخ زدم...
******************
ظرف سالاد را برداشتم و روی صندلی نشستم...
کاهوهای شسته شده را دسته کرده و شروع به خرد کردن شان کردم... سعی می کردم همه یک دست و ریز خرد شوند...
آخر عمو یحیی عجیب ایراد گیر بود و خیلی روی آشپزی و مخلفات آن حساس بود... بیچاره زن عمو آن قدر دقیق و موشکافانه غذا می پخت که اگر نمی دانستی فکر می کردی ،در حال کشف اتم است...
اما خب وفتی عمو غذایش را می خورد و همه چیز بر وفق مرادش بود، دیگر آن قدر، قدر شناسانه تعریف و تمجید می کرد که دلت می خواست دوباره بلند شوی و از نو برایش آشپزی کنی... به همین خاطر هر موقع خانواده ی عمویم که همیشه پای ثابت مهمانی هایمان بودند به منزل ما دعوت داشتند ، مادرم کمی بیش از حد روی همه چیز حساس می شد و سعی می کرد همه چیز خوب و مرتب باشد...
عمو یحیی سه پسر داشت که بزرگترینش کسری بود... و دوقلوهایش کیوان و کامیار، که دوسالی از من کوچکتر بودند... عمو اسحاق هم که دو سال از پدرم بزرگتر بود هنوز ازدواج نکرده و در عالم تجرد به سر می برد و اما پدرم یوسف که کوچکترین برادر بود و به نوعی عزیز کرده ی برادرانش...
ما در خانه ای زندگی می کردیم که قبلا متعلق به پدربزرگم بود، اما بعدها پس از فوت او عمو یحیی تصمیم به کوبیدن خانه و ساختن مجدد آن کرد... زمین خانه از متراژ بزرگی برخوردار بود و به راحتی دو ساختمان سه طبقه کنار هم در آن ساخته شد و به هر کدام از برادران دو واحد رسید و هر کس سهم اضافی خود را اجاره داد... عمو یحیی در ساختمان هم منصفانه عمل کرد و برای راحتی جاری ها و نداشتن مشکل بین آن ها میان حیاط آن تیغه ای کشید و هر دو ساختمان را از هم مجزا ساخت...
با صدای مادر به خودم آمدم:
- ای بابا مادر جون یه ساعته داری این بدبختا رو خرد می کنی ... له شدن به خدا...
در همین حین زنگ خانه به صدا در آمد و مادر به سمت آیفون رفت و با دیدن تصویر مقابلش لب هایش به خنده باز شد و آیفون را برداشت. نمی دانم چه شنید که گفت:
- الهی قربونت برم... دستت درد نکنه، آره یه چیزایی هست... خیر ببینی بیا تو...
از این لحن حرف زدن به راحتی می توانستم بفهمم شخص مورد نظر کسی نیست جز کسری... مادر در واحد را باز کرد و بلند بلند به کسری خوش آمد گفت:
- کسری جان بیا تو ، تا من لیست رو برات بنویسم...
-باشه زن عمو...
مادر به سمت اتاق رفت تا قلم و کاغذ بیاورد...کسری نگاهی چرخاند و با دیدن من در آشپزخانه به سرعت به سمت من آمد و گفت:
- سلام خوشگلم...داری چی کاری می کنی خانم..
برای فرار از خانه و کارهای مادر ،خودم را لوس کردم و به نحوی که می دانستم شدیدا روی کسری تأثیر گذار است گفتم:
- کسری منم با خودت می بری؟
romangram.com | @romangram_com