#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_3


از ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:

–وای بارانا برو عقب... دختر میفتی... برو عقب ...

چشمهای نگران کسری لبخند را بر لبانم نشاند و بیشتر خود را جلو کشیدم و گفتم:

- کسری ساعت چند میای این ور؟

چهره اش دیدنی بود ، چیزی بین ترس و خشم!

با نگرانی دستی به چانه اش کشید و گفت:

- جون کسری برو عقب...

ایشی گفتم و کمی عقب کشیدم... نفسش را به آسودگی بیرون داد و با تهدید گفت:

- اگه این دفعه اومدم این پشت... می دونم تا منو سکته ندی، بی خیال نمی شی...

نگاهم به سمت دستانش که پشت کمرش پنهان کرده بود افتاد و باز بی اختیار خود را جلو کشیدم و با شیطنت پرسیدم:

- اون چیه تو دستت؟

کلافه پوفی کرد و عصبانی گفت:

- نه مثل این که تو آدم بشو نیستی... مگه نگفتم بکش عقب...

خودم را لوس کردم و گفتم:

- اِ..کسری مگه بچه ام.. مواظبم دیگه... تو رو جون من بگو؟

تحمل قسم جانم را نداشت... لبخندی دلنشین روی لب هایش نشست و گفت:

- صد دفعه نگفتم جونتو قسم نخور...می خواستم بگم بیایی تا اینو بهت بدم...

دستش را که از پشت کمرش بیرون کشید، شاخه گل رز زیبایی نمایان شد... می دانست عاشق گل رز هستم... دلم ضعف رفت برای گرفتن گل... بیشتر خودم را جلو کشیدم که حالتی شبیه افتادن گرفت.. داد کسری و دویدنش به سمت دیوار باعث شد بلافاصله عقب بکشم.. به سمت نردبان فلزی که هر دو طرف دیوار تعبیه شده و برای مواقعی بود که می شد از این حیاط خلوت به آن یکی رفت دوید و به سرعت بالا آمد و حرصی گفت:

- مگه دستم بهت نرسه بارانا... دیوونه م کردی دختر...

نیشم را باز کردم و گفتم:

- زودباش گلمو بده وگرنه تضمین نمی کنم همین جوری این جا وایستم...

از نردبان بالا آمد و لبه ی دیوار نشست...دستم را به سمتش دراز کردم. حالا فاصله ی بین مان کم تر شده بود...

قبل از این که گل را به سمت من بگیرد بوسه ای بر آن زد و با نگاهی سرشار از عشق و محبت شاخه گل را به سمتم گرفت...لبم را به دندان گرفتم و گفتم:

- تا کی می خوای به این رمانتیک بازیات ادامه بدی...

گل را گرفتم و با احساس بوییدم و هم زمان گفتم:

-کسری؟

بیشتر به پنجره نزدیک شد و زمزمه کرد:

romangram.com | @romangram_com