#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_2


اطرافم پر بود از آدم های رنگی...

همه لبخند می زدند و دست بر هم می کوفتند...

کجا بودم؟... نگاهم به سفره عقد زیبایی که مقابلم پهن بود خیره ماند...

پس چرا هیچ نمی شنیدم... با لمس شدن دستانم لرزشی بر تنم نشست و نفس بند رفته ام بازگشت و صدا در گوشم پیچید:

- بارانا جان چرا جواب نمی دی؟ بار سومه!

- دوشیزه ی محترمه سرکار خانم بارانا عباسی...

دیگر درنگ جایز نبود،نمی توانستم بایستم و به این بازی وحشتناک ادامه دهم...

جای من این جا نبود... تمام توانم را در پاهای لرزان و بی رمقم جمع کردم و از جا برخاستم.. صدای هین جمعیت دورم آن قدر بلند بود که خودم هم برای دقایقی ترسیدم . اما با دست دامن پیراهنم را جمع کردم و همان طور که به نشانه ی تأسف سرم را تکان می دادم ، رو به او گفتم:

- منو ببخش اما نمی تونم...

همزمان اشک هایم روی گونه لغزید... چشمانش از تعجب باز مانده بود و انگار که بر لبانش قفل سکوت زده بودند و همان طور متحیر نگاهم می کرد... از مقابل چشمان متحیر همه از کنار سفره گذشتم و به سمت بیرون اتاق دویدم..."

*********

نگاهی دوباره و دوباره به لباسم انداختم... چرا انقدر به نظرم بدترکیب و زشت می آمد... اصلا بر تنم زار می زد، شاید هم من این گونه تصور می کردم...

عصبی و ناراحت روی تخت نشستم و با بد قلقی داد زدم:

- مامان... مامان...

در باز شد و مادر با ظاهری نگران وارد اتاق شد و گفت:

- چی شده... چرا خونه رو گذاشتی رو سرت؟

لب برچیدم و جواب دادم:

-اِ.. مامان . ببین لباسمو...

مادرم نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:

-وا چه شه... لباس به این خوشگلی!

وای که بعضی مواقع از این خونسردی مادرم دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم...مادرم واقعا زن صبور و خونسردی بود که همیشه به این اخلاقش غبطه می خوردم... چشمان برزخی ام را که دید گفت:

- خب کاری نداره... درش بیار و یکی دیگه رو بپوش...

پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:

- آخه الان مهمونا میان...

مادر با حوصله جواب داد :

- خب بیان... مگه خواستگار داره میاد... ما که با عموتینا از این حرفا نداریم... یالا بپوش ببینم... کلی کار دارم... ببین چه جوری منو مچل خودش کرده...

مادر با خونسردی بیرون رفت و در را پشت سرش بست. اما من سرخورده روی تخت نشستم... کم بود گریه ام بگیرد... با خوردن سنگی ریز به شیشه ی اتاقم مثل فنر از جا پریدم و خودم را پشت پنجره رساندم... با دیدن کسری نیشم تا بناگوش باز شد و همه چیز از یادم رفت. نیم تنه ام را بیرون فرستادم... کاری که کسری را به شدت می ترساند و چهره اش را بامزه تر می کرد...

romangram.com | @romangram_com