#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_87


- مرجان جون دیگه می تونم...

او هم گفت:

- باید زودتر میاوردمت... همین جور پا بزن...

و مایو ام را از پشت رها کرد...

بی اختیار تمام اعتماد به نفسم به یک باره دود شد و به هوا رفت...

اما خجالت می کشیدم ، دوباره بگویم نمی توانم...

او که خیالش از من راحت شده بود به سمت نو آموز دیگری رفت و حواسش از من پرت شد...

دست و پایم را گم کرده بودم... دوچرخه از یادم رفت...

حالا کم کم در آب فرو می رفتم...

دست و پا زدن هایم بیشتر شد... بی اختیار نفسم را در سینه حبس کردم...

مرجان متوجه ام نبود.

دیگر هوای داخل شش هایم تمام شده بود..

نفسم بند رفت...

بی اراده دهانم برای نفس کشیدن باز شد..

حجم زیادی آب به یک باره داخل دهانم شد...

و من بیشتر در آب فرو رفتم...

چشمانم باز نمی شد... دست و پا زدن هایم بیشتر شد و پایین رفتنم هم به مراتیب بیشتر...

عینکم را نگذاشته بودم و از گردنم آویزان بود...

آخر برای شنای دوچرخه سرت زیر آب نمی رفت و تنها این بدن بود که زیر آب قرار داشت...

کاملا در آب فرو رفتم...

شش هایم از کار افتاد...

ترس همه چیزم را مختل کرده بود...

دیگر امیدم نا امید شده بود...

ُمردن چه گونه بود من همان حس را داشتم...





************

romangram.com | @romangram_com